جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مُنفَخ

منفسخ

منفسخ
گشاده دلباز بر انداخته فسخ شده بر انداخته شده لغو شده (عهد بیع نکاح و جز آنها)
فرهنگ لغت هوشیار

منفسخ

منفسخ
فسخ شده، برانداخته شده، لغو شده (عهد، بیع، نکاح و جز آن ها)
منفسخ
فرهنگ فارسی معین

منفوخ

منفوخ
دمیده شده. (ناظم الاطباء). بادکرده. آماسیده. نفخ کرده.
- منفوخ شدن، باد کردن. آماسیدن. نفخ کردن: زهار و تهی گاه هر دو منفوخ شود و برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، کلان شکم، فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ترسو. جبان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

منفضخ

منفضخ
جراحت گشاده و فراخ. (آنندراج). گشاده و فراخ شده از جراحت و جز آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دلو آب ریزان. (آنندراج). دلو آب ریخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سخت گرینده، کوهان شتر شکسته شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انفضاخ شود
لغت نامه دهخدا

منفسخ

منفسخ
برانداخته شده از عهد و بیع و نکاح و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قراردادی که فک شده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). فسخ شده. لغوشده. باطل شده، فاسد و تباه. (غیاث) ، گسیخته. ازهم بازشده. متلاشی شده. ازهم پاشیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر عصبهایی نهند که منفسخ شده باشد سود دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 40).
- منفسخ شدن، از هم پاشیدن. شکسته شدن. از هم گسیختن. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : طینتم چون عهد جوانی منفسخ شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 108)
لغت نامه دهخدا