ترجمه مَعمَل به فارسی - دیکشنری عربی به فارسی
واژههای مرتبط با مَعمَل
معمول
- معمول
- عمل شده، کار شده، ساخته شده، رسم و عادت
معمول داشتن: عمل کردن، اجرا کردن
معمول شدن: عمل شدن، متداول شدن
معمول کردن: عملی کردن، اجرا کردن، متداول ساختن
فرهنگ فارسی عمید
متعمل
- متعمل
- کوشش کننده، ساعی، سختی کشیده، آن که به تکلف کاری انجام دهد، جمع متعملین
فرهنگ فارسی معین