جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با عِرق

عشرق

عشرق
گیاهی است از قسم اغلاث، دانۀ آن نافع بواسیر است و نیز شیر زیاده پیدا کند و موی را سیاه گرداند. (منتهی الارب). تخمی است دوائی که آن را به عربی بزرالمرو و بفارسی تخم مرو گویند. (برهان قاطع). از جنس حشایش است و برگ اوبه برگ درخت غار مشابهت دارد، و بار درخت عشرق به هیئت بزرگتر باشد و او را جهت زینت بکار برند و موی را سیاه کند، و بعضی گفته اند او را ساق باشد اما ساق او کوتاه باشد و طعم او تیز است و علت بواسیر را سوددارد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). به لغت حجاز سناء عریض الورق است و بعضی گویند مرو است و برخی آن را گیاهی دانند که برگش شبیه به برگ غار و سرخ و خوشبو است، و عروسان استعمال میکنند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). نباتی است از اغلاث، یکی آن عِشْرِقه. و گویند نباتی است سرخ رنگ که عروسان بکار برند، و گویند درختی است به اندازۀ یک ذراع دارای دانه های کوچکی که چون خشک شوند به وزش باد، بصدا می آیند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

عرق

عرق
مایعی که از غده های زیر پوست بدن تراوش می کند و مرکب از آب، نمک، اوره و مواد دیگر است،
خوی، خی، نوعی نوشیدنی الکلی که از تقطیر شراب انگور، سیب، خرما یا کشمش به دست می آید،
هر مایعی که از تقطیر جوشاندۀ بعضی گیاهان حاصل شود مثلاً عرق بیدمشک، عرق کاسنی
عرق دوآتشه: عرقی که دو نوبت تقطیر شده باشد
عرق کردن: بیرون آمدن عرق از بدن، خوی کردن
عرق
فرهنگ فارسی عمید

عرق

عرق
مایعی که از غده های زیر پوست بدن تراوش میکند و روی پوست جمع میشود رگ، ریشه، چیزی، اصل ریشه چیزی
فرهنگ لغت هوشیار

عرق

عرق
مایعی که از تقطیر جوشانده برخی ازگیاهان مانند بیدمشک، کاسنی و... به دست می آید، نوشابه الکل دار که از تقطیر کشمش، انگور و... به دست می آید، مایعی مرکب از، آب، نمک، اوره و... که از غده های زیرپوستی ترشح می شود
عرق
فرهنگ فارسی معین

عرق

عرق
رگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). رگ بدن. (غیاث اللغات). وریدهای بدن که خون در آن جاری است، چون عرق اکحل و عرق قیفال و غیره. (از اقرب الموارد). ج، عُروق، أعراق، عِراق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رگ جهنده. (ناظم الاطباء). رگ ناجهنده. (ناظم الاطباء) :
قوت عرق عراق از مادت نطق من است
گرچه شریان دل شروانیان را نشترم.
خاقانی.
حق چو خواهد زلزلۀ شهری مرا
امر فرماید که جنبان عرق را.
مولوی.
- عرق الریه، نای حلقوم. (ناظم الاطباء).
- عرق عظیم، شریانی است بر صلب کشیده نازل به اسفل بدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، رگه. گویند فی الشراب عرق من الحموضه، یعنی رگ است، و فی فلان عرق من العبودیه، أی خلط. (از منتهی الارب) ، اصل و بن هر چیزی. (منتهی الارب). اصل هرچیزی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). اصل مردم. (مهذب الاسماء). و از آن جمله است حدیث ’من أحیا أرضا میته فهی له و لیس لعرق ظالم فیها حق’ که منظور از عرق ظالم این است که شخص در زمینی که دیگری آن را احیاکرده است بدون رضای صاحب آن، کشت کند یا درخت بکاردتا مستحق آن زمین گردد. و آن با حذف مضاف خوانده شده است. یعنی:... لذی عرق ظالم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : این خاندان را عرقی است ازخاندان طاهریان که ملوک خراسان بوده اند. (تاریخ بیهقی).
کامروز ترا مادحی است جز من
کز عرق نبوت تبار دارد.
مسعودسعد.
بر عرق طاهر و محتد زاهر وی فضایل ذات او دلیلی قاطع و برهانی ساطع بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 396).
عرق عرب و فضل عجم ساز سفر کرد
دل زو مژه آرا چه عرب را چه عجم را.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- عرق پدری، رگ پیوند پدر بودن:
چون در پدران رفته دیدم
عرق پدری زدل بریدم.
نظامی.
- عرق حمیت، خوی عصبیت. خوی مردانگی.
- عرق سبعیت، خوی درندگی که در کمون انسانی مضمر است. (فرهنگ فارسی معین) : عرق سبعیت او به حرکت آمده وی را به قتل آورد. (جهان آرا ص 418). و رجوع به یادداشتهای قزوینی ج 6 ص 38 شود.
- عرق فتنه، رگ حادثه و شر: سلطان از کار سجستان بپرداخت و عرق فتنه که در آن نواحی نابض بود سکون یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 257).
- عرق مردی، رگ مردانگی. رگ جوانمردی. عرق مردانگی:
عرق مردی آنگهی پیدا شود
که مسافر همره اعدا شود.
مولوی.
، ریشه و بیخ درخت. (منتهی الارب) (آنندراج). بیخ درخت باریک. (غیاث اللغات). ریشه های باریک. (ناظم الاطباء). بیخ درخت. (مهذب الاسماء). اصل درخت. (از اقرب الموارد). ج، عُروق. (از اقرب الموارد) ، زمین شوره که هیچ نرویاند. (منتهی الارب). زمین شور که نبات ندهد. (از اقرب الموارد) ، زمین شوره که گز رویاند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کوه درشت گذار که جهت صعوبت بر آن برآمدن نتوانند. (منتهی الارب). کوه بزرگ که بجهت سختی آن، بر آن بالا نروند. (از اقرب الموارد) ، کوه خرد (از اضداد است). (منتهی الارب). جبل صغیر. (اقرب الموارد) ، کوه تنک از ریگ به درازا گسترده. یا جای بلند. (منتهی الارب). کوه رقیق، و باریک از رمل، مستطیل شکل بر زمین، و گویند مکان مرتفع. (از اقرب الموارد) ، کرانه و حد کوه. (منتهی الارب). قطر و حد جبل. (از اقرب الموارد) ، تن. (منتهی الارب). جسد. (از اقرب الموارد) ، شیر. (منتهی الارب). لبن. (اقرب الموارد). گویند: لبن حدیث العرق، یعنی بتازگی از پستان دوشیده شده است و طعم آن تغییر نیافته است، بچگان بسیار. (منتهی الارب). نتاج بسیار. (از اقرب الموارد). جای بسیار درخت، گیاهی است که بدان رنگ کنند، باقی ماندۀ گیاه ترش. (منتهی الارب). بقایای حَمض. (از اقرب الموارد). ج، عُروق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا