عنصر عنصر جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد مانند آهن و طلا، جسم بسیط، کنایه از فرد، آدم، آنچه در به وجود آمدن چیزی تاثیر داشته باشد، عامل، هر یک از چهار عنصر اربعه، آخشیج، کنایه از اصل، گوهر فرهنگ فارسی عمید
عاصر عاصر فشارندۀ انگور و غیره. (المنجد) (ناظم الاطباء) ، رجل عاصر، مرد اندک خیر و ممسک. (المنجد) (اقرب الموارد). ج، عَصَره و عاصرون. (اقرب الموارد) لغت نامه دهخدا