معنی رَأَسَ
رَأَسَ
رئیس بودن، سر، اصلی کردن
دیکشنری عربی به فارسی
واژههای مرتبط با رَأَسَ
حَمَسَ
حَمَسَ
بَراَنگیختَن، او هَیَجان زَدِه شُد
دیکشنری عربی به فارسی
حَرَسَ
حَرَسَ
نِگَهبانی کَردَن، نِگَهبان
دیکشنری عربی به فارسی
حَبَسَ
حَبَسَ
کُپِّه کَردَن، حَبس، بازداشت کَردَن، حَبس کَردَن، مَحبوس کَردَن
دیکشنری عربی به فارسی
دَحَسَ
دَحَسَ
غَلتیدَن، او زیرِ پا گُذاشت
دیکشنری عربی به فارسی
جَلَسَ
جَلَسَ
کاسِه پُر کَردَن، او نِشَست، صَندَلی گُذاشتَن، نِشَستَن
دیکشنری عربی به فارسی
جَبَسَ
جَبَسَ
گَچ کاری کَردَن، گَچ
دیکشنری عربی به فارسی
جَأَرَ
جَأَرَ
فَریاد کِشیدَن، هَمسایِه
دیکشنری عربی به فارسی
عَبَسَ
عَبَسَ
چِهرِه دَر هَم کِشیدَن، اَخم کَرد، عَبوس کَردَن
دیکشنری عربی به فارسی
عَكَسَ
عَكَسَ
مَعکوس کَردَن، مَعکوس
دیکشنری عربی به فارسی