زنبل. زنبر. (فرهنگ فارسی معین). زنبر. رجوع به زنبر شود. - زنبه کش، در بنایی آنکه آجر یاچارکه و سنگ و زنبه حمل کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زنبه کشیدن، عمل زنبه کش. (یادداشت ایضاً). ، مجازاً شکم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) گلی است سفید که برگ گلهای آن دراز و خوشبوی میشود و معرب آن زنبق است. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). گلی است معروف که معرب آن زنبق است. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). زنبق. رجوع به زنبق شود، جیوه. سیماب، موی زهار. (ناظم الاطباء)