جدول جو
جدول جو

معنی دالمن

دالمن
دال، عقاب
کرکس، پرنده ای درشت با منقار قوی، گردن بدون پر، بال های بلند و دید قوی که معمولاً از لاشۀ جانوران تغذیه می کند، شیرگنجشک، لاشخور، کلمرغ، دژکاک، دال، مردارخوٰار، ورکاک، نسر
تصویری از دالمن
تصویر دالمن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با دالمن

دالان

دالان
راهرو سر پوشیده، کوچه سر پوشیده، دهلیز خانه. محل میانه خالی و درب کوچه، دهلیز که مابین دو در باشد، کریدور
فرهنگ لغت هوشیار

دالان

دالان
کوچۀ باریک یا راهرو منزل یا کاروان سرا که بالای آن خانه ساخته باشند، راهرو سرپوشیده، دهلیز
فرهنگ فارسی عمید

تالمن

تالمن
به لغت زند و پازند جانوری است که آن را روباه خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). به لغت زند، روباه. (ناظم الاطباء). محمّد معین در حاشیۀ برهان آرد: هزوارش ’تالمن’ پهلوی ’روپاس’
لغت نامه دهخدا

دالین

دالین
دهی است از دهستان همایجان بخش اردکان شهرستان شیراز واقع در 24هزارگزی جنوب خاور اردکان، کنار شوسۀ شیراز به اردکان، جلگه است و سردسیر و مالاریائی و دارای 730 تن سکنه، آب آن از رود خانه شش پیر است و محصول آنجا غلات وحبوبات و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، نام محلی کنار راه شیراز به اردکان میان سنگر و ده پاگا در 72هزارگزی شیراز
لغت نامه دهخدا

دالان

دالان
دهی است از دهستان سرله بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز، واقع در 39هزارگزی خاور راه اتومبیل رو هفتگل بگنبد لران، کوهستانی است و معتدل و مالاریائی و دارای 400 تن سکنه، آب آن از رود خانه پرتو و محصول آنجا غلات و برنج و شغل مردم آن زراعت و راه آنجامالرو است و ساکنین از طایفۀ چهارلنگ هستند، پاسگاه ژاندارمری دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از قرای بلوک کورستان در ولایت لارستان فارس، در یازده فرسخی قلعۀ فاریاب و چهارفرسخی مغربی کشّی واقعست، (فارسنامۀ ناصری ص 290 و فهرست بلوکات آن)
کوه دالان میان بلوک فراشبند و نواحی بلوک دشتی است بفارس، (فارسنامۀ ناصری ص 337)
لغت نامه دهخدا

دالان

دالان
ابن سابقه بن شامخ الحاشدی، جدی جاهلی و از بنی حمدان از قحطان است، (الاعلام زرکلی ج 1)
لغت نامه دهخدا

دالان

دالان
دهلیز، دالیز، دالیج، دلیج، بالان، بالانه، محلی میانۀ خانه و در کوچه، دالانه، (شرفنامه)، دهلیز که مابین دو در باشد، (شعوری)، کریدور، محلی مسقف میان در خانه و خانه:
چو خوان اندرآمد بدالان شاه
درون رفت زروان حاجب براه،
فردوسی (از شرفنامه)،
یکی راسد یأجوج است بنیان
یکی را روضۀ خلدست دالان،
عنصری (از شعوری)،
صفهالدار، پیش دالان، (منتهی الارب)، سقیفه، دالان بیرونی، (دهار)، سهوه، پیش دالان، مشربه، پیش دالان، (منتهی الارب)،
- امثال:
هر جا در شد ما دالانیم، هر جا خر شد ما پالانیم،
خوشگلها در دالان بدگلها گریه می کنند،
توی دالان می خوابم صاحبخانه نگذار برم،
زیر پالان می خوابم صاحبخانه نگذار برم،
، بازار تنگ که دو سوی آن دکان است: دالان گبرها، دالان فرش فروشها، کوچۀ سرپوشیده، (برهان)، سعبات، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی مؤلف)، ساباط، تونل
لغت نامه دهخدا