جدول جو
جدول جو

معنی خبه

خبه
خفه
خفگی، حالتی که به واسطۀ کمی اکسیژن در هوا، تغییر درجۀ فشار هوا، استنشاق گازهای سمی و مانند آن و درنتیجه سخت شدن تنفس دست می دهد و گاه سبب مرگ می شود، فشردگی گلو، خبک، خپک، خپه، اختناق، کیارا
تصویری از خبه
تصویر خبه
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با خبه

خبه

خبه
خاکشیر خرگوشک شفترک، پسته زمین گود، پاره پازه ای از جامه خفه
خبه
فرهنگ لغت هوشیار

خبه

خبه
خرگوشک. (مهذب الاسماء) خاکشیر. خفج. خاکشی. لبان. حکیم مؤمن آرد: خبه بلغت شیرازشفترک و در اصفهان خاکشی و بترکی شیوران و در مازنداران گیاه او را شلم مینامند و آن تخمی است بسیار ریز و دراز و مایل بسرخی و تیرگی و برگش طولانی و تند وشبیه ببرک جرجیر و شاخهایش باریک و متفرق و ساقش بقدر ذرعی و تخمش در غلاف باریک رقیقی است در دوم گرم ودر اول تر و مشهی و مقوی معده و هاضمه و جهت معده سرد و تحلیل مواد نخاع و آبله و حصبه و شری و برودت احشاء و باشیر مسمن بدن خصوصاً چون با دو وزن او شکرده روز بنوشند و جهت رنگ رخسار و گرفتگی رو از سه درهم او جهت رفع سمیت ادویه و یک مثقال و نیم او جهت نفث اخلاط سینه و ریه و ضمادش جهت اورام صلبه و سرطان ونقرس و قرحۀ چشم و ورم بن گوش و پستان و انثیان و مشوی او در خمیر جهت جگر و شش و سرفۀ مزمن و خرزجۀاو با عسل جهت اعانت حمل و قروح زخم نافع و مصدع و مصلحش کتیرا و قدر شربتش تا دو مثقال و بدلش تودری است که بذر خمخم نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). زین العطار آرد: خبه بذرالخم خم (= بزر الخمم) است و بشیرازی شفترک گویند و به اصفهانی خاکشی و بتبریزی سوارون و بترکی مراشوه و بهترین آن سرخ خلوقی رنگ بود خود شیرین و طبیعت آن گرم تر بود و شری را سودمند بود و حصبه اصحاب سودا و چون باشیر و نبات بیاشامند بدن را فربه کند و لون را نیکو گرداند. (اختیارات بدیعی)
جای گرد آمدن آب که گرداگرد آن گیاه روید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

خبه

خبه
نام سرزمین ریگزاری است بنجد. اخطل گوید:
فتنهنهت عنه و ولی یقتری
رملا بخبه تاره و یصوم.
(از یاقوت در معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

خبه

خبه
راهی از ریگ، راهی از ابر وجز آن. (از منتهی الارب) ، خرقه ای که ازجامه بیرون کنند و بر دست و مانند آن بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از دهار). رگ بند. ج، خُبَب
لغت نامه دهخدا

خبه

خبه
خفه. گلوفشردگی. تاسه. تلواسه. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خَبَک:
ای دیده ها چو دیدۀ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه
فرخی.
پی پیل شد خسته در دام او
سران را خبه در خم خام او.
اسدی (از آنندراج).
چرخ گردنده بدین پنبه رسن پورا
خبه خواهدت همی کرد خبرداری.
ناصرخسرو.
گستهم و بندوی از دروازۀ مداین بازگشتند بی فرمان خسرو و هرمزرا بخبه بکشتن. (مجمل التواریخ و القصص).
به آب اندر خبه گشتن چو ماهی
به آید کز وزغ زنهار خواهی.
نظامی (از آنندراج).
- به خبه کشتن، یعنی با خفه کردن کسی را از پا درآوردن
لغت نامه دهخدا