جدول جو
جدول جو

معنی مرجمک

مرجمک
عدس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، انژه، مژو، نسک، نرسک، نرسنگ، مرجو، بنوسرخ
تصویری از مرجمک
تصویر مرجمک
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با مرجمک

مرجمک

مرجمک
عدس. (برهان قاطع) (از رشیدی) (انجمن آرا). مرجومک. مرجو. دانچه. نسک. بُلسُن. (یادداشت مؤلف). مژو. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

مردمک

مردمک
سیاهی چشم که در میان دائره چشم باشد و مردمک آن را بدین سبب گویند که صورتی کوک بکشل آدمی در آن مینماید تصغیر مردم، سوراخ وسط عنبیه چشم که قطر آن در انسان بین 3 تا 6 میلیمتر است. مردمک ممکنست گشاد یا تنگ گردد ومقدار نوری که باید در چشم داخل شود بدین وسیله تنظیم میگردد. تنگ شدن مردمک مربوط به زوج سوم اعصاب دماغی (عصب محرکه مشترک چشم) است وگشاد شدنش مربوط به رشته های سمپاتیک است که از قسمت گردنی پشتی نخاع میایند. حرکات تنگ و گشاد شدن مردمک عمل انعکاسی است که عوامل زیاد در آن دخالت دارند مانند تحریک شبکیه از نور وتنگ شدنش در روشنایی و گشاد شدنش در تاریکی (عمل تطابق)، تحریک شدید اعصاب حسی (درد) مردمک را تنگ میکند و حالت خفگی و جمع شدن دی اکسید کربن در خون و آتروپین سوراخ مردمک را گشاد مینماید ازرین و تریاک مردمک را تنگ میکنند مردمک چشم حدقه انسان العین مردم چشم ثقبه عنبیه
فرهنگ لغت هوشیار

مردمک

مردمک
دریچه ای میان عنبیه که نور را به داخل چشم هدایت می کند، مردمه
مردمک
فرهنگ فارسی عمید

مرجومک

مرجومک
عدس. (تحفۀ حکیم مؤمن). مرجمک. مرجو. عدس. بلسن. دانچه. نسک. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به مرجو و مرجمک شود، مرجاموک، یعنی دانۀ سیاه به میان کافور که آن را سیاه تخمه نیز گویند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

مردمک

مردمک
تصغیر مردم است که شخص واحد باشد از آدمی. (برهان قاطع). مردم خرد. رجوع به مردم شود، سیاهی کوچک که در میان سیاهی چشم باشد و مردمک آن را بدین سبب گویند که صورتی کوچک به شکل آدمی در آن می نماید و از این جهت در عربی انسان العین گویند. (غیاث اللغات). مردمک چشم. مردمک دیده. مردم چشم. مردم دیده. مردم. انسان العین. ذباب العین. صبی العین. لعبت عین. ذباب. مردمه. کیک. کاک. به به. ببک. نی نی. ناظر. تخم چشم. (یادداشت مؤلف). سوراخ وسط عینیه چشم که قطر آن در انسان بین 3 تا 6 میلی متر است. مردمک ممکن است گشاد یا تنگ گردد و مقدار نوری که باید در چشم داخل شود بدین وسیله تنظیم می گردد. (از فرهنگ فارسی معین) :
مردمش چون مردمک دیدند خرد
در بزرگی مردمک کس ره نبرد.
مولوی.
فرع دید آمد عمل بی هیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک.
مولوی.
- مردمک بصر، مردم دیده:
بس مهر که از خیال رویت
بر مردمک بصر نهادم.
عطار.
- مردمک چشم، مردم چشم:
بر گونه سیاهی چشم است غژم او
هم بر مثال مردمک چشم ازو تکس.
بهرامی.
زنهار قدم به خاک آهسته نهی
کان مردمک چشم نگاری بوده ست.
خیام.
چون هر دو میم مردمه در چشم کاتبان
کور است هردو مردمک چشم آدمی.
خاقانی.
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا.
خاقانی.
مردمک چشم ساز نعل پی صوفیان
دانۀ دل کن نثار بر سراصحابنا.
خاقانی.
تا رخ و موی ترا در نرسد چشم بد
مردمک چشم ها جمله سپند تو باد.
عطار.
- مردمک دیده، مردم چشم:
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را.
خواجه عبداﷲ انصاری.
از مردمی تست که خاک قدمت راست
بر مردمک دیدۀ احرار تقدم.
سوزنی.
سدی از ظلمت در پیش مردمک دیده کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 189).
رشک آیدم ز مردمک دیده بارها
کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا

مرجمه

مرجمه
آلت رجم. قذافه. (متن اللغه). وسیلۀ سنگسار کردن. وسیلۀ سنگباران
لغت نامه دهخدا