جدول جو
جدول جو

معنی هم زبان

هم زبان
هر یک از دو یا چند تن که به یک زبان و یک لغت صحبت کنند، کنایه از هم دل، کنایه از همنشین
تصویری از هم زبان
تصویر هم زبان
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با هم زبان

هم زبان

هم زبان
کسی که با دیگری درتکلم بزبانی شرکت دارد، همدمی که سخن شخص را نیک دریابد: هر که او از همزبانی شد جدا بی زبان شد گر چه دارد صد نوا. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار

هم زمان

هم زمان
هم روزگار، معاصر، هم دوره، هم عصر، دارای زمان یکسان
هم زمان
فرهنگ فارسی عمید

کم زبان

کم زبان
کم سخن، کسی که هر چه او را دستور دهند بجا آورد و در برابر آن عذر نیاورد: (همانا که عشقم بر این کار داشت چو من کم زبان عشق بسیار داشت)، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار

هم زبانی

هم زبانی
شرت با دیگری در تکلم بیک زبان: هم زبانی خویشی و پیوندیست مرد با نامحرمان چون بندیست. (مثنوی)، همدمی: او را مهر دار کرد که همه وقت در پیش نظر نشسته بشرف مکالمه و همزبانی مشرف باشد
فرهنگ لغت هوشیار