جدول جو
جدول جو

معنی گرد برآوردن

گرد برآوردن
گرد و خاک بر پا کردن به سبب حرکت تند و شدید، گرد و غبار بر هوا کردن، گرد انگیختن
تصویری از گرد برآوردن
تصویر گرد برآوردن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با گرد برآوردن

گرد برآوردن

گرد برآوردن
غبار انگیختن گرد و خاک بلند کردن، پاک کردن گرد چیزی صیقلی کردن، پایمال کردن نابود ساختن: گردش این گنبد و مکرو دهاش گرد برآورد هم از اولیاش. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار

گرد برآوردن

گرد برآوردن
غبار انگیختن. گرد بلند کردن، گرد افشاندن. صیقلی کردن. پاک کردن گرد از چیزی:
بفرمود شه تا برآرند گرد
ز تمثال آن پیکر سالخورد.
نظامی.
، کنایه از پایمال کردن و نابود ساختن باشد. (برهان). پایمال کردن و هلاک ساختن. همان خاک برآوردن از چیزی. (آنندراج). ویران کردن. خراب کردن:
مدیح او برساند سر یکی به سها
هجای او ز سر دیگری برآرد گرد.
مؤیدی شاعر.
ترا پاک دادار بر پای کرد
بدان تا برآری از آن مرد گرد.
فردوسی.
برآریم گرد از شهنشاهتان
سرافشان کنیم از بر ماهتان.
فردوسی.
همان نیز پور سپهبد چه کرد
از ایران وتوران برآورد گرد.
فردوسی.
بس اندک سپاها که روز نبرد
ز بسیار لشکر برآورد گرد.
اسدی.
به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد
برآرد همان از تو یکروز گرد.
اسدی.
گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت
از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند.
ناصرخسرو.
گردش این گنبد و مکر و دهاش
گرد برآورد هم از اولیاش.
ناصرخسرو.
گرچه به صد دیده به جیحون درم
از سرم این چرخ برآورد گرد.
مسعودسعد.
مرد نادان چو قصد دانا کرد
از تن خویشتن برآرد گرد.
سنایی (حدیقه ص 284).
وگر جای خالی کنیم از نبرد
ز گیتی برآرند یکباره گرد.
نظامی (شرفنامه ص 105).
از صومعه رختم به خرابات برآرید
گرد از من و سجاده و طامات برآرید.
سعدی (غزلیات).
نه از لات و عزی برآورد گرد
که توریه و انجیل منسوخ کرد.
سعدی (بوستان).
به اسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهادبداندیش گرد.
سعدی (بوستان).
مبین به چشم حقارت بهیچ خصم ضعیف
که پشه گرد برآورد از سر نمرود.
صائب
لغت نامه دهخدا

گردن برآوردن

گردن برآوردن
خودنمایی کردن تکبر ورزیدن سرفرازی: بلند آواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. (گلستان)، سربلند بودن مفتخر بودن، از خود قدرت نشان دادن مقاومت کردن: ببردیم بر دشمنان تاختن نیارست کس گردن افراختن، گردنکشی کردن عصیان ورزیدن، نمو کردن رشد کردن
فرهنگ لغت هوشیار

کره برآوردن

کره برآوردن
کره بستن. کره گرفتن. کره زدن. اور زدن. کپک زدن. اور گرفتن. سفیدک زدن: کرج الخبز کرجاً، تباه گردید نان و کره برآورد. (منتهی الارب). اکراج، تباه شدن نان و کره برآوردن. (منتهی الارب). رجوع به کره گرفتن و کره شود
لغت نامه دهخدا

دود برآوردن

دود برآوردن
دود انگیختن. (ناظم الاطباء). آتش افروختن و دود بلند کردن. (یادداشت مؤلف). دعر، دود برآوردن چوب و افروخته نگردیدن. تعلیب. تعثین. عثن. عثان. عثون، دود برآوردن آتش. (منتهی الارب) ، کنایه است از آه کشیدن:
چو آتش برآورد بیچاره دود
فروتر نشست از مقامی که بود.
سعدی (بوستان).
، کنایه از مستأصل ساختن باشد. (برهان) ، خراب کردن. (غیاث).
- دود از دودمان برآوردن، دودمانی را نابود کردن و از میان بردن:
رای عالی آن شهاب ثاقب است اندر تنش
کش به یک ساعت برآرد موج دود از دودمان.
جمال الدین عبدالرزاق.
- دود از کسی یا از سر یا از جان یا از دل کسی برآوردن، سوختن او. سوختن دل و جان وی. پریشان و مستأصل کردن وی. کنایه است از کشتن و هلاک کردن و معدوم و نابود کردن وی را. (ازیادداشت مؤلف) :
وگر من کنون خود بسیجم چه سود
کز ایشان برآورد بدخواه دود.
فردوسی.
به یاران چنین گفت اکنون چه سود
اگر من برآرم ز بندوی دود.
فردوسی.
باﷲ نزدیک من به زین سوگند نیست
کز همه دیوان ملک دود برآرد بهم.
منوچهری.
گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود
زآن دود چنین شاد چرا گشتی زود.
(ازقابوسنامه).
مغنی تو هم بر کران گیر عود
که این آتش از من برآورد دود.
امیدی.
از حادثه سوزم که برآورد ز من دود
وز نائبه نالم که فروبرد به من ناب.
خاقانی.
آتش عشق تو در نهاد من افتاد
دود ز خاقانی آشکار برآورد.
خاقانی.
آتش ابراهیم را نی قلعه بود
تا برآورد از دل نمرود دود.
مولوی.
بر او تیز شد ناچخی راند زود
به زخمی برآورد از او نیز دود.
امیرخسرو.
چو آتش برآرد ز پروانه دود
رهاننده گر دست مالد چه سود.
امیرخسرو.
عشق آمد و دودم ز دل تنگ برآورد
صد آه که آئینۀ من زنگ برآورد.
باقرکاشی (از آنندراج).
- دود برآوردن از جایی، خشک و بی آب ساختن آن جای. سوختن و خالی از سکنه و ویران کردن آن:
برآرداز این مرز بی ارز دود
هوا گرد او را نیارد بسود.
فردوسی.
روان سیاوخش را زآن چه سود
که از بوم توران برآری تو دود.
فردوسی.
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
گر از روی گیتی برآری تو دود.
فردوسی.
گر ایشان به من چند بد کرده اند
وگر دود از ایران برآورده اند.
فردوسی.
سهمش افکنده به روم اندر فریاد و خروش
هیبتش دود برآورده ز روم و ز خزر.
فرخی.
- امثال:
قدم نامبارک محمود
چون به دریا رسد برآرد دود.
- دود برآوردن از چیزی، کنایه است از سوختن و خراب کردن. (آنندراج). سوختن و نابود کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

نره برآوردن

نره برآوردن
اخته کردن. خصی کردن، از غلاف بیرون کردن فحل نری خود را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا