جدول جو
جدول جو

معنی کرای کردن

کرای کردن
کرای چیزی یا کاری را کردن کنایه از به زحمتش ارزیدن، ارزش آن را داشتن، برای مثال اگرچه گوهر نظمم کرای آن نکند / که من نثار کنم بر جناب حضرت شاه (ابن یمین - ۵۱۳)
تصویری از کرای کردن
تصویر کرای کردن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با کرای کردن

کرای کردن

کرای کردن
به مزد گرفتن. کرا کردن، ارزیدن. قابلیت داشتن. سزاوار بودن. (از یادداشت مؤلف). لایق مراتب چیزی بودن. (آنندراج). ارزیدن:
بیهوده چند محنت عالم توان کشید
عالم کرای این همه محنت نمی کند.
میرزا صادق (از آنندراج).
رجوع به کرا کردن و کرایه شود
لغت نامه دهخدا

کرایه کردن

کرایه کردن
به مزد گرفتن. (زمخشری). به اجاره گرفتن، ارزیدن. قابلیت داشتن. سزاوار بودن. (از یادداشت مؤلف). لایق مراتب چیزی بودن. (از آنندراج). کرا کردن:
جهان کرایۀ دیدن نمی کند صائب
چو غنچه سر ز گریبان برون میار و برو.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

کران کردن

کران کردن
بپایان بردن. به آخر رسانیدن. (یادداشت مؤلف) : تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان ودشمنان به کوری روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی).
- از راه راست کران کردن، منحرف شدن. از راه بیکسو شدن:
به استواری جای و به پایداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران.
فرخی
لغت نامه دهخدا

کرامی کردن

کرامی کردن
احترام نمودن. تعظیم کردن. عزیز داشتن. (ناظم الاطباء) : اکرام، کرامی کردن. مکرم، کرامی کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

کری کردن

کری کردن
کرا کردن: (گو بیایید و ببینید این شریف ایام را تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری ک) (منوچهری)
کری کردن
فرهنگ لغت هوشیار

رای کردن

رای کردن
قصد کردن. آهنگ کردن. عزم کردن. اراده کردن. بر سر آن شدن. تصمیم گرفتن. مصمم شدن:
رای ملک خویش کن شاها که نیست
ملک را بی تو نکویی و براه.
بوالمثل.
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای.
فردوسی.
خردمند کسری چنین کرد رای
کزآن مرز لختی بجنبد ز جای.
فردوسی.
کنون تو چه جویی درین کوهسار
چرا کرده ای رای این کارزار.
فردوسی.
شنیدم که چون ما ز پرده سرای
بسیجیدن راه کردیم رای
سپهدار بگزید نستود را
جهانجوی بی تار و بی پود را.
فردوسی.
آن مهتری که بخت بدرگاه او بود
چون رای او کنی و بدرگاه او روی...
فرخی.
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی کند بخت رهنمای.
فرخی.
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل بشمشیر گران کار گران.
منوچهری.
بر لشکر زمستان نوروز نامدار
کرده ست رای تاختن و قصد کارزار.
منوچهری.
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیمست که رای تو کند.
منوچهری.
شهنشه کرد با دل رای نخجیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر.
(ویس و رامین).
بونصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته است (خواجه احمد حسن) که خداوند (مسعود) رای شکار کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162).
بنزد پدر شد بت دلربای
نشستند و کردند هر گونه رای.
اسدی.
کنون گر بباده دلت کرد رای
ازایدر بدین باغ خرم گرای.
اسدی.
نکند باز رای صید ملخ
نکند شیر عزم زخم شکار.
؟ (از کلیله و دمنه).
خیز و رای صبوح دولت کن
بین که خصمانْت را خمار گرفت.
انوری.
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سبیل پای کند.
نظامی.
چو آمد ز ما آنچه کردیم رای
تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای.
نظامی.
چو دانست کوهست خلوتگرای
پیاده به خلوتگهش کرد رای.
نظامی.
سکندر ز چین رای خرخیز کرد
در خواب را تنگ دهلیز کرد.
نظامی.
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی برپای کرد.
مولوی.
هرشب اندیشۀ دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر.
سعدی.
- رای کردن سوی (زی) جایی، آهنگ کردن بدانسوی:
بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای.
فردوسی.
چو دیدی بگویش کزین سو گرای
ز نزدیک ما کن سوی خانه رای.
فردوسی.
سوی کشور هندوان کرد رای.
فردوسی.
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تایب رای زی صحرا کند.
منوچهری.
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور.
امیر معزی.
سوی کشور خویشتن کرد رای
که رسم نیا را بیارد بجای.
نظامی.
رها کرد خاقان چین را بجای
دگرباره سوی سفر کرد رای.
نظامی
لغت نامه دهخدا