جدول جو
جدول جو

معنی عصب

عصب
عصبه ها، جماعتهایی از مردان یا اسبان یا پرندگان، جماعت ها، گروه ها، جمع واژۀ عصبه
تصویری از عصب
تصویر عصب
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با عصب

عصب

عصب
رشته های سفیدی که در تمام بدن پراکنده و به مغز سر متصل است و حس و حرکت به واسطۀ آن ها صورت می گیرد، پِی
عصب
فرهنگ فارسی عمید

عصب

عصب
در علم عروض ساکن کردن لام مفاعلتن که تبدیل به مفاعیلن شود، پیچیدن و تافتن، درهم پیچیدن، بستن، محکم کردن، گرد آوردن، پیچک، عمامه، نوعی جامه یا چادر
عصب
فرهنگ فارسی عمید

عصب

عصب
پی مفاصل، پی زرد، و آن چیزی است سفید که حس و حرکت و مضبوطی اعضا بدان است و اصل عضله عصب است و بفارسی پی گویند
فرهنگ لغت هوشیار

عصب

عصب
پی، رشته های سفید رنگ متصل به مغز که حس و حرکت توسط آن ها صورت می گیرد
عصب
فرهنگ فارسی معین

عصب

عصب
جَمعِ واژۀ عَصیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عصیب شود
لغت نامه دهخدا

عصب

عصب
جَمعِ واژۀ عُصبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عصبه شود
لغت نامه دهخدا

عصب

عصب
خاری که از آن کتیرا میگیرند. (ناظم الاطباء). خاری است که صمغ آن کتیرا باشد، و به شیرازی کم و به یونانی نوارس خوانند و به عربی مسواک العباد و مسواک المسیح گویند. خوردن آن چارپایان رافربه سازد. (برهان). نوارس است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی). درخت خارداری است که صمغ آن کتیرا است و به یونانی نوارس نامند. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

عصب

عصب
درخت پیچک و لبلاب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عصب (ع َ / ع َ ص َ) . رجوع به عَصْب و لبلاب شود
لغت نامه دهخدا