جدول جو
جدول جو

معنی صید کردن

صید کردن
جانوری را شکار کردن، اشکردن، اصطیاد، شکردن، شکریدن، اقتناص، بشکریدن، شکاریدن
تصویری از صید کردن
تصویر صید کردن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با صید کردن

صید کردن

صید کردن
شکردن شکار کردن اندر آن مرغ خانگی نپرد زانکه باز از هوا ورا شکرد (سنائی) شکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار

قید کردن

قید کردن
بند کردن. در بند آوردن:
سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند
قیدی نکرده ای که میسر شود گریز.
سعدی
لغت نامه دهخدا

عید کردن

عید کردن
عید گرفتن. جشن به پا کردن، عید فطر و یا اضحی گرفتن:
چرخ بر من عید کرد و هر مهم
ماه نو صاع تهی بنمود و بس.
خاقانی.
بر دل ما عید کرد اندوه تو وز صبر ما
هرچه فربه دید ناگه کشت و قربان تازه کرد.
خاقانی.
شد شام و ندیدم رخ او آه ندیدم
فردا نکنم عید که شب ماه ندیدم.
ملا نسبتی تهانیسری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

شید کردن

شید کردن
سالوسی کردن. ریا و تزویر کردن:
شید کردی تا بمنبر برجهی
تا ز لاف این خلق را حسرت دهی.
مولوی
لغت نامه دهخدا

وید کردن

وید کردن
چاره کردن. علاج کردن. (فرهنگ فارسی معین).
، دید و وید کردن، از هم متلاشی کردن. پاره پاره کردن. از هم دریدن
لغت نامه دهخدا

صیدکردن

صیدکردن
شکار کردن. شکار گرفتن. صید افکندن. بشکریدن صید:
یکی شاه بد هند را نام کید
نکردی جز ازدانش و رای صید.
فردوسی.
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی).
ای شهریار عالم یک چند صید کردی
یک چندگاه باید اکنون که می گساری.
منوچهری.
و خویشتن را چنان در کفۀ او نهاد کی این مزدک پنداشت کی انوشیروان را صید کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89).
هرکه در قوم بزرگست امامش خوانند
هرکه دل صید کند صاحب دامش خوانند.
خاقانی.
صید کردی و شادمانه شدی
چون شدی شاد سوی خانه شدی.
نظامی.
پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند. (گلستان).
خبر از عشق ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری.
سعدی.
زلف همچون شست او میکرد صید
هر کجا در شهربد جان و دلی.
عطار.
چون زلف بتان شکستگی عادت کن
تا صید هزار دل کنی در نفسی.
باباافضل
لغت نامه دهخدا