دو یا چند تن که در یک خانه سکونت دارند (نسبت بهم) : کی بود جای ملک در خانه صورت پرست رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش، (سعدی)، شوهر ، زن زوجه، یار رفیق. یا هم خانه (همخانهء) مسیح. آفتاب (زیرا بعقیده قدما آفتاب در آسمان چهارم است که مقر عیسی باشد)
همخانه. هم مسکن. که با یکدیگر در یک جا سکونت کنند. همنشین: از پی عدل و فضل شاهانه گور با شیر گشت هم خانه. سنائی. موش، مردم را همسایه و هم خانه است. (کلیله و دمنه). همخانه شوی به مهد عیسی رجعت کنی از اشارت جم. خاقانی. حنظل از معشوق خرما میشود خانه از همخانه صحرا می شود. مولوی. بخت این نکند با من سرگشته که یک روز هم خانه من باشی و همسایه نداند. سعدی. کی بود جای ملک در خانه صورت پرست رو چو صورت محو کردی باملک همخانه باش. سعدی. تو با دشمن نفس همخانه ای چه دربند پیکار بیگانه ای ؟ سعدی. حالیا خانه برانداز دل و دین من است تا در آغوش که می خسبد و هم خانه کیست. حافظ. - هم خانه عیسی، هم خانه مسیح، خورشید که با عیسی در یک آسمان است. (برهان). هر دو در فلک چهارم اند به اعتقاد قدما: نه خورشید هم خانه عیسی آمد چه معنی که معلول و حیران نماید؟ خاقانی. خورشید شاه انجم و هم خانه مسیح مصروع و تب زده ست و سها ایمن از مقام. خاقانی. ، ساکن. سکونت گزیننده: نیست جهان را چو تو هم خانه ای مرغ زمین را ز تو به دانه ای. نظامی
ماتم خانه و عزاخانه. خانه ای که در آن عزا برپا باشد. (ناظم الاطباء). خانه غم. آنجا که غم و اندوه باشد: رخت جان بربند خاقانی از آنک دل در غمخانه بگشاده ست باز. خاقانی. دوشم درآمد از در غمخانه نیم شب شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش. خاقانی. چون ماتم شوی را بسر برد غمخانه به خانه پدر برد. نظامی (الحاقی). تیرگی میجوشد از غم خانه افلاکها شمعبزم خویش را در تحت صرصر سوختم. طالب آملی (از آنندراج). گرچه از زیر و زبر کردن غم خانه ما سالها رفت همان گرد برون می آید. صائب (از آنندراج). ، مجازاً بمعنی دنیا: روی در دیوار عزلت کن در همدم مزن کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن. خاقانی. ، کنایه از دل است: گرچه غم خانه ما را نه مجر ماند و نه بهو هرچه آرایش طاق است زبر بگشایید. خاقانی