جدول جو
جدول جو

معنی شرشره

شرشره
آبشار کوچک، رشتۀ باریکی از آب که از جایی به پایین فرو ریزد، آب شرشر
تصویری از شرشره
تصویر شرشره
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با شرشره

شرشره

شرشره
یکی شِرشِر. (از اقرب الموارد). گیاهی است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به شرشر شود، پاره ای از هر چیزی. ج، شَراشَر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

شرشره

شرشره
خوردن چاروا گیاه را. (منتهی الارب). خوردن ماشیه نبات را. (از اقرب الموارد) ، کفانیدن و پاره کردن چیزی را. (منتهی الارب). شکافتن و پاره کردن چیزی. (از اقرب الموارد) ، شرشراشی ٔ، گزید آن را پشه، شکستن چیزی را. (از منتهی الارب). گزیدن و تکان دادن چیزی را. (از اقرب الموارد). در تاج العروس (گزیدن و تکان دادن شیئی را) و در شرح قاموس گرد کردن پس بیفشاندن چیزی را آمده است، تیز کردن کارد را بر سنگ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کمیز کردن در جامۀ خود. (از منتهی الارب) ، گزیدن مار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نهادن کشک بر زنبیل برگ خرما در آفتاب تا خشک شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

شراره

شراره
ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، جَرَقّه، اَخگَر، سَیَنجُر، لَخچِه، لَخشِه، آلاوِه، جَذوِه، جَمر، آتَش پارِه، جَمَرِه، ضَرَمِه، آییژ، ژابیژ، خُدرِه، اَبیز، ایژَک، بِلک
شراره
فرهنگ فارسی عمید

شراره

شراره
جرقّه. (یادداشت مؤلف). خدره. (نصاب الصبیان). نیم سوخته. (دهار). آتشپاره و جرقۀ آتش. (ناظم الاطباء) :
سر نوک نیزه ستاره ببرد
سر تیغ تاب از شراره ببرد.
فردوسی.
از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره
پنهان شود از سهم تو در سنگ شراره.
منوچهری.
حراقه وار درزنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم.
خاقانی.
از شرارۀ آه مشتاقان دل
آتش عنبرفشان برکرد صبح.
خاقانی.
شراره زان ندارد پرتو شمع
که این نور پراکنده است و آن جمع.
نظامی.
هیمۀ بسیار را شراره ای کافی است. (از شاهد صادق).
، زبانۀآتش. (ناظم الاطباء).
- شرارۀ کارزار، اشتداد جنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا