جدول جو
جدول جو

معنی سخن دان

سخن دان
دانا و واقف به شیوۀ سخن گفتن، کسی که سخن درست بگوید و بنویسد، ادیب، دانندۀ سخن، برای مثال سخن دان پرورده پیر کهن / بیندیشد آنگه بگوید سخن (سعدی - ۵۶)، کنایه از شاعر
تصویری از سخن دان
تصویر سخن دان
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سخن دان

سخندان

سخندان
شاعر و فصیح زبان. (آنندراج). آنکه قدر و مرتبۀ کلام را میداند. (ناظم الاطباء) :
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند.
رودکی.
آن جهان را بدین جهان مفروش
گر سخندانی این سخن بنیوش.
کسایی.
چونکه در سِرّ و علن داری سخندان را عزیز
گردد اندر مدح تو سِرّ سخندانان علن.
سوزنی.
گیرم که دل تو بی نیاز است
از شاعر فاضل سخندان.
خاقانی.
، دانا. (آنندراج). خردمند. عاقل: مردمان این ناحیت (پارس) مردمانیند سخندان و خردمند. (حدود العالم).
که همواره شاه جهان شاه باد
سخندان و با بخت و همراه باد.
فردوسی.
سخندان چو رای ردان آورد
سخن از ردان بر زبان آورد.
عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107).
معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید، جلد، سخندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231).
چرا خاموش باشی ای سخندان
چرا در نظم ناری دُرّ ومرجان.
ناصرخسرو.
اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 30).
زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان.
نظامی.
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن.
سعدی
لغت نامه دهخدا

سخت جان

سخت جان
آنکه به آسانی دست از جان نکشد آنکه به سهولت نمیرد، بیرحم سنگدل
سخت جان
فرهنگ لغت هوشیار