شکاف انداختن. به ترک خوردن داشتن. شکافتن. خلل و خرابی رساندن: نالۀ جانکاه عاشق رخنه در کوه افکند بشکن این شیون فغانی کز دلم پرکاله خاست. فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی). رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند. صائب. ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان ز دل روی زمین شد پاک از زلف سمن سایش. صائب (از آنندراج)
آشوب برپا کردن و خلاف انگیختن در چیزی یا میان کسان: گفت اینک اندر آن کارم شها کافکنم در دین عیسی فتنه ها. مولوی. در میانْشان فتنه و شور افکنم کاهنان خیره شوند اندر فنم. مولوی. رجوع به فتنه شود
سوراخ گشتن. سوراخ شدن. درزپیدا شدن. شکاف خوردن. شکاف برداشتن: در گیلان و بعضی مواضع دیگر آن را (آن درخت را) آزادوار گویند و چوب آن محکم باشد و دیر پوسد و رخنه در آن نیفتد. (فلاحت نامه)، شکست افتادن. تباهی نمودن. فساد افتادن: بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342)