معنی بی درد - فرهنگ فارسی عمید
معنی بی درد
- بی درد
- آنکه درد و رنجی ندارد، کنایه از آدم بی حس و بی تعصب، بی رگ
تصویر بی درد
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با بی درد
بی درد
- بی درد
- که دُرد ندارد. بی لرد: شراب بی درد، می ناب:
مگر دنیا سر آمد کاینچنین آزاد در جنت
می بی درد مینوشم گل بی خار میبینم.
سعدی.
و رجوع به دُرد شود
لغت نامه دهخدا
بی درد
- بی درد
- مُرَکَّب اَز: بی + درد، که درد ندارد. (یادداشت مؤلف)، بیرنج. بیحس. (ناظم الاطباء)، که دردی ندارد. آنکه بی رنج و بی حس است. که بی درد است.
لغت نامه دهخدا
بی خرد
- بی خرد
- اَحمَق، کُودَن، کَم خِرَد، اَبلَه، کَم عَقل، گول، غَمر، کانا، لادِه، خام ریش، ریش کاو، بی عَقل، فَغاک، اَنوَک، سَبُک رای، خُل، تَپَنکوز، گَردَنگَل، بَدخِرَد، شیشِه گَردَن، خَرطَبع، چِل، تاریک مَغز، دَبَنگ، دَنگِل، دَنگ، کاغِه، کَهسَلِه، کَردَنگ، غُتفَرِه
فرهنگ فارسی عمید