جدول جو
جدول جو

معنی بطارقه

بطارقه
بطریق، قائد، پیشوا و فرمانده ارتش روم، فرمانده عالی رتبه
تصویری از بطارقه
تصویر بطارقه
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بطارقه

بطارقه

بطارقه
جَمعِ واژۀ بِطریق. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ بطریق. سرهنگان روم. (مهذب الاسماء) (از آنندراج) (مفاتیح). بطریق ها. (فرهنگ نظام). بطریقان: امراء و بطارقۀ روم هجوم نموده او را. (طبار نوش را) کشتند. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 216). و از بطارقه و اساقفه آن مقدار در ظل رایت او (قیصر) مجتمع گشته اند... (ایضاً همان کتاب ج 2 ص 487). و بعد از آن دختر ارمانوس را با پسر خود ملک ارسلان در سلک ازدواج منتظم گردانید و اورا با عظمای بطارقه خلع فاخر پوشانید... (ایضاً همان کتاب ج 2 ص 489). و رجوع به الموسوعه و بطریق شود
لغت نامه دهخدا

بدارقه

بدارقه
ظاهراً از بدرقه (بدرقه) گرفته شده که گویا مسافران و کاروانیان را بدرقه می کرده و از حکومت مشاهره می گرفته اند: ذکر مال عمال و اهل نزول در نواحی قم، دراصل از برای اصحاب سیارات و بدارقه به قم قسمتی کرده اند. (تاریخ قم ص 165). و برزیگران و اربابان را، به مشاهره و پایمزد بدارقه، و قسمتهایی الزام و تکلیف نمی کردند. (تاریخ قم ص 186). و رجوع به بدرقه شود
لغت نامه دهخدا

مطارقه

مطارقه
نعت مفعولی از مصدر مطارقه. نعل مطارقه، دو نعل روی هم قرار داده شده و به هم دوخته. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل و طراق شود
لغت نامه دهخدا

مطارقه

مطارقه
تو برتو دوختن و جامه بر هم پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). جامه بر یکدیگر دوختن. (منتهی الارب) (آنندراج). طارق بین ثوبین، اذا طابق بینها. (منتهی الارب). طارق بین ثوبین، لبس احدهما علی الاَّخر. (اقرب الموارد). طارق بین ثوبین مطارقه و طراقاً، دو جامه را روی هم پوشید. (ناظم الاطباء) ، نعل بر یکدیگر زدن بر موزه. (منتهی الارب). یقال طارق الرجل بین نعلین،اذا خصف احدیهما علی الاخری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دو نعل را روی هم دوختن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

بطاقه

بطاقه
یونانی تازس گشته خردنامه، برگ بها: خرد کاغذی که برآن بهای کالا را نویسند و با کالا همراه کنند، شناسنامه
فرهنگ لغت هوشیار

بارقه

بارقه
روشنایی، پرتو مثلاً بارقه ای از ایمان در او وجود دارد، برق زننده،، درخشنده
بارقه
فرهنگ فارسی عمید

طارقه

طارقه
مونث طارق: و گزند ناگهانی آستانک (بلا)، زند (طایغه)، مرو نیش هم آوای سرد سیر (فالگیر)
فرهنگ لغت هوشیار