معنی قوام قوام غلظت، استواری، محکمی، استحکام، محکم کاری، استقامت، ثبات، اطمینانپایداری، استحکام، صلابت، تأثّل، ثقابت، رصانت، اتقان، اشتداد، رستی، جزالت، ثبوت تصویر قوام فرهنگ فارسی عمید
قوام قوام قائِم ها، ایستاده ها، پابرجاها، استوارها، ثابت و برقرارها، پایدارها، جمعِ واژۀ قائِم فرهنگ فارسی عمید
قوام قوام نیکوقامت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : رجل قوام، مرد نیکوقامت. (منتهی الارب). الحسن القامه و القوی علی القیام بالامر، امیر. ج، قوامون. (از اقرب الموارد)، سرپایی. (یادداشت مؤلف) : و اکثر مایعرض (الدوالی) یعرض للفیوج و المشاه و الحمالین و القوامین بین ایدی الملوک. (قانون ابوعلی سینا) لغت نامه دهخدا