جدول جو
جدول جو

معنی سپرغم

سپرغم
گل و سبزه، گل و گیاه معطر،
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاه سپرغم، اسپرغم، ضیمران، ونجنک، شاه سپرم، شاه اسپرغم، ضومران، شاه اسپرم، اسفرم، اسپرم، شاسپرم، اسفرغم، سپرهم، نازبو، شاه پرم، سپرم برای مثال عقل ز بسیار خوری کم شود / دل چو سپرغم، سپر غم شود (نظامی۱ - ۸۴)
تصویری از سپرغم
تصویر سپرغم
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سپرغم

سپرغم

سپرغم
مخفف ’اسپرغم’ = سپرهم = اسپرم = سپرم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مطلق گلها و ریاحین را گویندعموماً و گلی که آن را ریحان خوانند خصوصاً. (برهان). ریحان است، و آن را اسپرغم و اسپرهم و شاه اسپرم نیز گویند. (انجمن آرا). اسم فارسی شاهفسرم. (تحفۀ حکیم مؤمن). ریحان که آن را نازبو گویند و بهندی مروه نامند. (غیاث). ریحان و ضیمران و بادروج. (الفاظ الادویه). ریحان. (دهار) (ترجمان القرآن) :
یکایک سپرغم ز بن برکنند
همان شاخ نار و بهی بشکنند.
فردوسی.
ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال.
فرخی.
خورشید دلالت دارد بر طعامها وزُهره بر سپرغمها و عطارد بر حبوب. (التفهیم). هر آنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی (مسعود) بهانه آوردی که در آنجا سپرغم، ترنج و... آورده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). همه سپرغمهای آن از زرو سیم ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
گر تو چو سپرغم شوی ای پور بحکمت
آنهات گزینند که بر ما امرااند.
ناصرخسرو.
دماغی کو ببوید آن سپرغمهای خوشبویت
پس پشت افکند حال حدیث غم چو اسپرغم.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
عقل ز بسیارخوری کم شود
دل چو سپرغم سپر غم شود.
نظامی.
سنبل و لاله سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نخوت خورده ام.
(مثنوی).
رجوع به اسپرم، اسپرغم، اسپرهم، سپرهم شود
لغت نامه دهخدا

اسپرغم

اسپرغم
گُل، هر گیاه خوش بو
رِیحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، ضَیمُران، شاهِ سپَرَم، شاه اِسپَرَم، اِسفَرغَم، شاهِ سپَرَغم، سِپَرَم، شاسپَرَم، شاه اِسپَرغَم، نازبو، سِپَرهَم، اِسپَرَم، ضَومُران، سِپَرغَم، وَنجنَک، اِسفَرَم، شاه پَرَم
اسپرغم
فرهنگ فارسی عمید

سپرهم

سپرهم
رِیحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاهِ سپَرَغم، ضَیمُران، سِپَرَم، سِپَرغَم، اِسفَرغَم، اِسفَرَم، شاه اِسپَرغَم، وَنجنَک، شاه اِسپَرَم، نازبو، شاه پَرَم، اِسپَرَم، ضَومُران، شاهِ سپَرَم، شاسپَرَم، اِسپَرغَم
سپرهم
فرهنگ فارسی عمید

اسپرغم

اسپرغم
گلها و ریاحین. (جهانگیری). گلها و ریاحین باشد مطلقاً و ریحانی را نیز گویند که آنرا شاه اسپرم خوانند. (برهان). رستنیی است خوشبوی که بتازیش ریحان گویند و گویند که در عهد کسری یعنی انوشیروان ماری بنزدیک سریر آمد و از دهن قدری تخم خُرد سیاه بینداخت. کسری فرمود تا این تخم را کشتند از آن این رست. (مؤید الفضلاء). ریحان باشد چه بواسطۀ بوی خوش تقویت قلب کند پس گویا سپری است برای غم (!) و بحذف الف نیز آمده و شاه اسپرغم نوعی از ریحان که برگ خرد دارد و بغایت خوشبوست. (رشیدی). و در صیدنۀ ابوریحان بیرونی مسطور است که اسپرغم اسم مطلق ریحان است شاهسپرم نام یکی از اقسام ریحان است که برگ خرد دارد و بغایت خوشبوست و آنرا شاسپرم نیز گویند. (سروری). و اسپرغم و صور دیگر آن هر گیاه و میوۀ خوشبوست نه گل، و ترجمه آن ریحان است. شاه اسپرغم. سپرغم. اسپرم. سپرم. اسپرهم:
چشم سیاهت به اسپرغمی ماند
زر بمیانه همه کرانْش لاَّلی.
خسروی (ابوبکر محمد بن علی).
میدانت خوابگاه است خون عدوت آب
تیغ اسپرغم و شیهۀ اسپان سماع خوش.
دقیقی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
ز هرچ اسپرغم است و گل گونه گون
بر آن کوه بد صدهزاران فزون.
اسدی.
بیگمان شو زآنکه روزی ابر دهر بیوفا
برف بربارد بر آن شاهسپرغم مرغزی.
ناصرخسرو.
از بدیع اسپرغمها صحرا
همچو دیبا همه منقش گشت.
مختاری.
زره با رمح خون پالات کم باشد ز پرویزن
سپر با تیرباران تو نازکتر ز اسپرغم.
اثیر اومانی.
بر رخش آن طرّۀ پرخم نگر
بر ریاض خلد اسپرغم نگر.
؟
شب بوی، اسپرغمی است چون خیری و گل زرد دارد. (فرهنگ اسدی). بساک، چون تاجی بود که از اسپرغمها کنند. (فرهنگ اسدی خطی). رجوع به شاه اسپرم شود.
لغت نامه دهخدا

سپرهم

سپرهم
مخفف ’اسپرهم’ = ’اسپرغم’ = ’اسپرم’ = ’سپرم’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سپرغم که ریحان باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

سپرم

سپرم
رِیحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، اِسفَرغَم، شاهِ سپَرَغم، شاسپَرَم، سِپَرهَم، ضَیمُران، نازبو، وَنجنَک، شاه اِسپَرغَم، ضَومُران، اِسپَرغَم، سِپَرغَم، شاه پَرَم، شاهِ سپَرَم، اِسفَرَم، شاه اِسپَرَم، اِسپَرَم
سپرم
فرهنگ فارسی عمید

پرغم

پرغم
پرغصه. پراندوه. سخت اندوهگین. بسیار غمگین:
مرا آرزو چهرۀ رستم است
ز نادیدنش جان من پرغم است.
فردوسی.
بدان ماه گفت از کجا خاستی
که پرغم دلم را بیاراستی.
فردوسی.
چو بشنیدخسرو ز کوت این سخن
دلش گشت پرغم ز رزم کهن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا