جدول جو
جدول جو

معنی خویش کام

خویش کام
خودکام، خودرای، آنکه به کام و مراد یا آرزوی خود رسیده است، کامروا
تصویری از خویش کام
تصویر خویش کام
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با خویش کام

خویش کار

خویش کار
کشاورز، دهقان، برای مِثال به سالی ز دینار من صدهزار / ببخشید بر مردمِ خویش کار (فردوسی۴ - ۶/۱۲۰)
وظیفه شناس
خویش کار
فرهنگ فارسی عمید

خویش کار

خویش کار
آنکه خود حرکت کند. خودکار. (یادداشت مؤلف) ، درستکار. متدین. (از حاشیۀ برهان قاطع). وظیفه شناس. (یادداشت مؤلف) ، برزیگر. (برهان قاطع) دهقان. کشتکار. (ناظم الاطباء). خیشکار:
بسالی ز دینار سیصد هزار
ببخشید بر مردم خویشکار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

خویشکام

خویشکام
خودکام. خودکامه. مستبد. مستبد بالرأی. (یادداشت مؤلف). خودپسند. خودسر. (ناظم الاطباء). کله شق:
کجا باشد آن جادوی خویشکام
کجا نام خواست از هزارانش نام.
دقیقی.
دگر آنکه دادی ز قیصر پیام
مرا خواندی دو دل و خویشکام.
فردوسی.
مر او را پدر کرد پرویز نام
گهش خواندی خسرو خویشکام.
فردوسی.
برین است رایم که دادم پیام
اگر بشنود مهتر خویشکام.
فردوسی.
زنان در آفرینش ناتمامند
ازیرا خویشکام و زشت نامند.
(ویس و رامین).
ندانی کو چگونه خویشکام است
ز خوی بد چگونه دیر رام است.
(ویس و رامین).
پس آنگه گفت ویسا خویشکاما
ز بهر دوست گشته زشت ناما
نه جانت را خرد نه دیده را شرم
نه گفتت راستی نه کارت آزرم.
(ویس و رامین).
مر او را گفت شاها نیک ناما
بزرگا کینه جویا خویشکاما.
(ویس و رامین).
جوان هم سبکسر بود خویشکام
سبکسر سبکتر درافتد بدام.
اسدی (گرشاسبنامه).
، خودکام. کامروا: امیر ابومنصور عبدالرزاق مردی بود با فر و خویشکام و با هنر و بزرگ منش اندر کامروائی و با دستگاه از پادشائی. (مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری).
پسر بود زو را یکی خویشکام
پدر کرده بودیش گرشاسب نام.
فردوسی.
پناهت کیست یا پشتت کدام است
که رایت بس بلند و خویشکام است.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا

خویشکامی

خویشکامی
در پی کام و آرزوی خویش بودن، خودپسندی، خود سری استبداد
خویشکامی
فرهنگ لغت هوشیار

خوش کلام

خوش کلام
خوش سخن، خوش زبان، ویژگی آنکه خوب سخن می گوید و سخنش نیکو و پسندیده است، خوش کلام
خوش کلام
فرهنگ فارسی عمید

خوش کلام

خوش کلام
خوش سخن. خوش گفتار. طرف الحدیث. مقابل بدکلام:
فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست
سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش کلام.
سوزنی.
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو.
حافظ
لغت نامه دهخدا

خویش دان

خویش دان
خودشناس. (یادداشت مؤلف) :
بمرواندر بسی دیدم جوانان
دلیران جهان کشورستانان
ببالا همچو سرو جویباری
بچهره همچو باغ نوبهاری
از ایشان شیرمردی خویش دانی است
کجا در هر هنر گویی جهانیست.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا