جدول جو
جدول جو

معنی سلام کردن

سلام کردن
درود گفتن به کسی، سلام علیک یا سلام علیکم گفتن، سلام زدن
تصویری از سلام کردن
تصویر سلام کردن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سلام کردن

سلام کردن

سلام کردن
درودی رساندن درود گفتن فرنافتن درود گفتن به کسی تهیت گفتن کسی را کلمه سلام را بر زبان جاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار

سلام کردن

سلام کردن
تحیه. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). درود فرستادن. درود گفتن بکسی. تهنیت گفتن کسی را. کلمه سلام را بر زبان جاری کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
شنیدم همه هرچه دادی پیام
وز آن نامداران که کردی سلام.
فردوسی.
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را.
ناصرخسرو.
گر بر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مرسلامش را.
ناصرخسرو.
دمنه برفت و بر شیر سلام کرد. (کلیله و دمنه).
بر شما کرد او سلام و دادخواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست.
مولوی.
کرد خدمت مر عمر را و سلام
گفت پیغمبر سلام آنگه کلام.
مولوی.
اگر توبرشکنی دوستان سلام کنند
که جور قاعده باشد که بر غلام کنند.
سعدی.
گرت سلام کند دانه می نهد صیاد
ورت نماز برد کیسه میبرد طرار.
سعدی.
، تسلیم. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب).
- بر کسی به امیری سلام کردن، او را بپادشاهی قبول کردن یا شناختن: برادر ما... را... بر تخت نشاندند و بر وی به امیری سلام کردند. (تاریخ بیهقی).
- سلام کردن قپان یا ترازو، آنگه که کالارا در کفه ترازو و یا قپان قرار دهند یک طرف از قپان یا ترازو سلام کند و بسوی پائین آید
لغت نامه دهخدا

لام کردن

لام کردن
دوتا شدن و رکوع بقصد تعظیم:
بر در توچو ببیند خدمت را حاسد
لامها کرده، ز غم با قد چون نون گذرد.
رضی الدین نیشابوری.
رجوع به لام شود
لغت نامه دهخدا

آرام کردن

آرام کردن
استراحت بخشیدن راحت بخشیدن آسایش دادن، تسلی دادن تسکین بخشیدن، مطمئن کردن
فرهنگ لغت هوشیار