جدول جو
جدول جو

معنی سراسیمه

سراسیمه
هراسان، سرگردان، آشفته و سرگشته، شوریده حال، پریشان حواس
تصویری از سراسیمه
تصویر سراسیمه
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سراسیمه

سراسیمه

سراسیمه
سرآسیمه، هراسان، سرگردان، آشفته و سرگشته، پریشان حال
سراسیمه
فرهنگ فارسی معین

سراسیمه

سراسیمه
آسیمه سر، آشفته، سرگردان، بی تاب، پریشان، پریشان حال، دستپاچه، دلواپس، سردرگم، متوحش، مرعوب، مضطرب، هراسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

سرآسیمه

سرآسیمه
مُرَکَّب اَز: سر + آسیمه، آسیمه سر. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، شوریده سر، چه آسیمه بمعنی شوریده آمده است. مضطرب و حیران. (برهان) (غیاث)، متحیر. مدهوش. فرومانده. (لغت نامۀ اسدی)، سرگردان. (اوبهی)، سرگشته و دیوانه و شیفته و پریشان و شوریده سر، چه سیمه بمعنی شوریده و پریشان آمده. (آنندراج)، سرگشته. دیوانه. (شرفنامۀ منیری) :
گله دار چون بانگ اسبان شنید
سرآسیمه از خواب سر برکشید.
فردوسی.
که پروردۀ بت پرستان بدند
سرآسیمه برسان مستان بدند.
فردوسی.
همه فیلسوفان و دانشوران
سرآسیمه و عاجزند اندر آن.
شمسی (یوسف و زلیخا)،
مرا از خواب نوشین دوش بجهاند
سرآسیمه یکی زین زنگیانت.
ناصرخسرو.
وقت حادثه سرآسیمه و نالان. (کلیله و دمنه)،
بسا خفته کز هیبت پیل مست
سرآسیمه هر ساعت ازخواب جست.
خاقانی.
مشتری عاشق آن زلف و رخ و خال شده ست
که چو گردونْش سرآسیمه و شیدا بینند.
خاقانی.
باغ جهان زحمت خاری نداشت
خاک سرآسیمه غباری نداشت.
نظامی.
ای سرآسیمه مه از رخسار تو
سرو سردرپیش از رفتار تو.
سعدی.
گرت برکند چشم روئین ز جای
سرآسیمه خوانندت و تیره رای.
سعدی.
سرآسیمه گوید سخن پرگزاف
چو طنبور پرمغز بسیارلاف.
سعدی
لغت نامه دهخدا

سراسیمگی

سراسیمگی
سراسیمه بودن آشفتگی سرگردانی حیرت. یا با سراسیمگی. با عجله بشتاب
سراسیمگی
فرهنگ لغت هوشیار

هراسیده

هراسیده
ترسانیده شده، تَرسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وَحشَت زده، مَرعوب، مُتَوَحِّش، خائِف، رَعیب، چَغزیده، نِهازیده، مَروع
هراسیده
فرهنگ فارسی عمید