جدول جو
جدول جو

معنی بنه

بنه
بار و اسباب سفر، جا، مکان، خانه، رخت، لباس، مال، دارایی
اصل، بنیاد، در علم زیست شناسی ساقه، تنه، در علم زیست شناسی ریشه، برای مثال هر شجر باغ ز سر تا بنه / مانده ز بی برگی خود برهنه (امیرخسرو- مجمع الفرس - بنه)، در علم زیست شناسی درختچه
از بنه: ازبن، از بیخ، از ریشه، از اصل
تصویری از بنه
تصویر بنه
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بنه

بنه

بنه
درخت پستۀ وحشی یا سَقِّز که از تنۀ آن سقز، از گُل و برگ آن رنگ سرخ رنگرزی و از میوۀ روغنی آن ترشی درست می کنند، بُنگَلَک، بوگَلَک، بوی گَلَک، چاتلانقوش
بنه
فرهنگ فارسی عمید

بنه

بنه
درختی است مانند پسته معمولی که آن را پسته وحشی هم گویند. بلندی اش تا چهار متر می رسد. گل این درخت به رنگ قرمز است که از آن در رنگرزی استفاده می شود. از پوست این درخت ماده ای بد ست می آید به نام سقز، از این رو به آن درخت سقز هم می گویند
فرهنگ فارسی معین

بنه

بنه
بار و اسباب سفر، مال، دارایی، زاد، توشه، جفت، رخت و لباس، لانه و آشیانه مرغ، خانه، شبستان
بنه
فرهنگ فارسی معین

بنه

بنه
دهی از دهستان باوی (بلوک شاخه و بنه) که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است. در این ده از آثار قدیمی وجود دارد. و دارای 210 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

بنه

بنه
پهلوی ’بنگ’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بار و اسباب و رخوت خانه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). اسباب و رخت. (رشیدی) (غیاث). رخت و متاع و اسباب خانه و بهیر و اموال. (ناظم الاطباء). بار و اسباب و رخوت خانه. اثاث البیت. مال. دارایی. زاد. توشه. (فرهنگ فارسی معین). لوازم سنگین وزن که با لشکر بود، چون خیمه و خرگاه و اثاث و اسباب و غیره: بشر بن انطاه به یمن شد و عبدالله بن عباس امیر یمن بود از قبل امیرالمؤمنین علی. عبدالله بگریخت و بشر، بنۀ عبدالله را دریافت در راه و غارت کرد. (ترجمه تاریخ طبری). حسن به واسط بیمار شد و روزی چند برآمد و سودا بر وی غلبه کرد و دیوانه شد. و او رابند نهادند و ستوران و بنه های او گرد کردند و حمید طوسی را بر آن نگهبان کردند. (ترجمه تاریخ طبری).
سپه را به در خواند وروزی بداد
چو شد روز روشن بنه برنهاد.
فردوسی.
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
فردوسی.
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهرجای گوش.
فردوسی.
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار.
فرخی.
بسوی غزنین با مال گران حمل کند
بنۀ خان ختا با بنۀ خان خزر.
فرخی.
سپه پیش دار و بنه باز پس
ز گرد بنه گرد بسیار کس.
اسدی.
ز جان یکسر امید برداشتند
سلیح و بنه پاک بگذاشتند.
اسدی.
به باغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوشش آمد و فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287). پس به باغ بزرگ رفت و بنه ها آنجا بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287). خواجه اینجا باشد با بنه و اندیشه میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب 464). هزارهزار و هفتصدهزار اشتر در زیر بنۀ شاه میرفتند. (اسکندرنامۀ نسخۀ خطی سعید نفیسی). و بنه و تجمل پادشاهی بر نخواهم داشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 67).
شد زمستان و ز جودت بنه ای میخواهم
ابره و آستر و آکنه ای میخواهم.
سوزنی.
وز بنۀ طبع دراین قحطسال
نزل بیفکنده و بنهاده خوان.
خاقانی.
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن.
نظامی.
بنه نیز چندان که خوار آمدش
بمقدار حاجت بکار آمدش.
نظامی.
گر کم از آن شد بنه و بار من
بهتر از آنست خریدار من.
نظامی.
رخت و بنه که داشت درهم بست و راه بخارا پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 289).
- بنه بردن از جایی، کوچ کردن از آنجا:
تو اصل فتوحی و من از این شهر
خواهم بنه بردن ز بی فتوحی.
سوزنی.
لغت نامه دهخدا