آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لامحاله، به ناچار، چار و ناچار، ناکام و کام، ناگزر، ناگزیر، لاعلاج، لابد، خوٰاه ناخوٰاه، ناگزرد، ناچار، به ضرورت، کام ناکام، لاجرم، خوٰاهی نخوٰاهی، خوٰاه و ناخوٰاه
ناگزر. ناچار. لاعلاج. (از برهان قاطع). ناگزیر. (صحاح الفرس). ضروری. ناگزیر. (غیاث اللغات). ناچار. لابدی. (فرهنگ رشیدی) : که امروز سوری ناگزران این دولت است به سیاست و تأدیب با وی خطایی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی). ناگزران دل است حلقۀ غم داشتن حلقۀ ماتم زدن ماتم هم داشتن. خاقانی (از انجمن آرا). مویه گر ناگزران است رهش بگشائید نای و نوشی که از او هست گزر بازدهید. خاقانی. شه ناگزران است چو جان در بدن ملک یارب تو نگهدار مر این ناگزران را. انوری. به سهو زد بر تو مشک دم ز خوش نفسی بلی که ناگزران است مشک را ز خطا. اثیرالدین اومانی. رجوع به ناگزر شود
صفت فاعلی از اصل ’گزیر’ و مصدر ’گزیریدن’. (سبک شناسی ج 2 ص 370). آنچه که از آن گزیری نیست. لابدمنه. لازم. واجب. ضروری. دربایست: که امروز سوری ناگزیران این دولت است و مدت این دولت به آخر رسیده. (تاریخ بیهقی ص 83)
ناگزیر. ضروری. دربایست. غیرقابل اجتناب. واجب. لابدمنه. که کمال احتیاج بدوست و از آن چشم نتوان پوشید. (یادداشت مؤلف) : که امروز سوری ناگذران این دولت است. (تاریخ بیهقی). بنده را شادیی است ناگذران که گذر سوی کوی غم دارد. سوزنی. پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان پندار تو بس است عذاب تو ای پسر. عطار. بی نظیری چو عقل و بی همتا ناگزیری چو جان و ناگذران. عطار. ناگذرانی تو خلق را که ز بس لطف ساکنی از تست عالم گذران را. شمس طبسی. ، ناگوار. (یادداشت مؤلف) : گفتی چه میخوری که سفالین (کذا) لبت تر است درد فراق ناگذران تو میخورم. خاقانی