دخیل کسی شدن، به او ملتجی شدن. پناه بردن: اگر چه در میان افغان چادر بر سر کسی انداختن علامت دخیل شدن است... فائده ای از این گفتگوی ودخیل شدن مترتب نگردید. (مجمل التواریخ گلستانه)
زفت و ممسک شدن. بخیل گشتن. تشدد. لحز. حصر. (تاج المصادر بیهقی). استقفال. تلحز. (منتهی الارب). اکداء. (یادداشت مؤلف) : چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل. سعدی (بوستان)
اگرای گراییدن، کج شدن خمیدن میل کردن رغبت کردن گراییدن، کج شدن منحنی گشتن (ایهام بدو معنی)، در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. (حافظ. 209)