جدول جو
جدول جو

معنی خیمه زدن

خیمه زدن
برپا کردن خیمه
کنایه از اقامت کردن
خرگاه زدن
تصویری از خیمه زدن
تصویر خیمه زدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با خیمه زدن

خیمه زدن

خیمه زدن
تاژ زدن افراس افراشتن چادر زدن برپا کردن خیمه چادر زدن، فرود آمدن مقیم شدن در جایی، عجب و تکبر کردن، فنی است از کشتی که چون حریف بخاک می رود حریف دیگر از روبرو تمام تنه خود را بر روی او خراب می کند خیمه کشیدن، یا اندر عدم خیمه زدن، فانی شدن رسیدن بعالم حقایق
فرهنگ لغت هوشیار

خیمه زدن

خیمه زدن
خیمه برپا کردن. نصب چادر کردن. خیمه کشیدن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کنایه از جایی فرود آمدن. مقیم شدن. تخیم. استخیام:
سراپرده و خیمه زد با سپاه.
فردوسی.
سراپرده زد بر لب آب شاه
همه خیمه زد گردش اندر سپاه.
فردوسی.
ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت.
سعدی.
دست مرگم بکند میخ سراپردۀ عمر
گر سعادت نزند خیمه بپهلوی توام.
سعدی.
تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت.
سعدی.
میان دو لشکر چو یکروز راه
بماند بزن خیمه در جایگاه.
سعدی.
خیمه در مصر چو پیراهن یوسف زده ایم
جلوه ها در نظر مردم کنعان دارم.
صائب (از آنندراج).
، عجب و تکبر کردن، باد در بوق انداختن، یعنی برپای خاستن آلت تناسل، لشکر کشیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، نوعی از فنون کشتی
لغت نامه دهخدا

خیمه زدن

خیمه زدن
اردو زدن، خیمه برپا کردن، استقرار یافتن، جا گرفتن، فرود آمدن، مستقر شدن، مقیم شدن، منزل کردن، خیمه کشیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

خامه زدن

خامه زدن
قلم را قط زدن. (غیاث اللغات). کنایه از خامه تراشیدن. (آنندراج) :
نه چون خام کاری که مستی کند
بخامه زدن خام دستی کند.
نظامی.
خامه مزن سوختن عامه را
آلت تزویر مکن خامه را.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

خیمه زده

خیمه زده
خیام نصب کرده. نزول کرده. مقیم شده. فرود آمده:
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عز و علا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

نیمه زدن

نیمه زدن
خشت نیمه به قالب کردن برای تهیۀ نیمۀ آجر
لغت نامه دهخدا

بخیه زدن

بخیه زدن
کوک زدن پارچه دوختن شکاف جامه، دوختن انساج و محل شکافتگی عضو پس از ختم عمل جراحی بخیه کردن، یا دورادور بخیه زدن، شلال کردن
فرهنگ لغت هوشیار