معنی بی سر و سامان - فرهنگ فارسی عمید
معنی بی سر و سامان
- بی سر و سامان
- بی نظم و ترتیب، آشفته، درهم، بی خانمان، بی برگ، بی توشه
تصویر بی سر و سامان
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با بی سر و سامان
بی سر و سامان
- بی سر و سامان
- بی نظم، بی ترتیب، بی خانمان، بی یار و یاور، بی کس، بینوا، فقیر، پریشان، مشوش
فرهنگ لغت هوشیار
بی سر و سامان
- بی سر و سامان
- مُرَکَّب اَز: بی + سر + و + سامان، محتاج. مفلس. بی برگ و توشه. (آنندراج)، بینوا، معزول. (ناظم الاطباء) ، شرمگین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بی سر و سامانی
- بی سر و سامانی
- حالت و کیفیت بی سر و سامان. بیخانمانی. آوارگی. پریشانی:
سر وسامانی از این بی سر و سامانی نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا