عقده گشا. عقده گشاینده. گشایندۀ گره، مشکل گشا. و رجوع به عقده گشا شود: چون دم صبح گشت عقده گشای عود را سوخت خاک صندل سای. نظامی. قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای ما را نگذارد که درآئیم ز پای. حافظ
گشودن گره. (فرهنگ فارسی معین) ، حل مشکلات و آشکار نمودن کار مشکل و دشوار. (ناظم الاطباء). مشکل گشائی. (فرهنگ فارسی معین) : خاری که در این بادیه بیکار نماید از آبلۀپای طلب عقده گشائی است. میرزا صائب (از آنندراج)
باز کردن گره. گشودن گره: براق برق تک رازین نهادند ز پایش عقدۀ پروین گشادند. حکیم زلالی (از آنندراج). ، گشادن مشکل: عقدۀ بابلیان را بتوانید گشاد نتوانید که اشکال قدر بگشائید. خاقانی. تا گشاید عقدۀ اشکال را در حدث کرده ست زرین بال را. مولوی