جدول جو
جدول جو

معنی طمطراق

طمطراق
نمایش شکوه و جلال و خودنمایی، سر و صدا، طاق و طرنب، طاق و ترنب، کرّ و فرّ، طاق و طارم، طاق و طرم، طاق و طرنبینبرای مثال چند حرف طمطراق و کاربار / کار و حال خود ببین و شرم دار (مولوی - ۱۲۹)
تصویری از طمطراق
تصویر طمطراق
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با طمطراق

طمطراق

طمطراق
واژه پارسی است از گونه ترنب که طرنب می نویسند طاق و طرنب تاغ و ترنب تمتراغ (صاحب موید نوشته که طم به معنی علو است و طراق به معنی آوازه خوشی و طمطراق از این مرکب است) کر و فر خود نمایی کروفر شان و شوکت، خودنمایی، تجمل
فرهنگ لغت هوشیار

طمطراق

طمطراق
بمعنی طاق و ترنب است که کرو فر و خودنمائی باشد. (برهان). کر و فر و شأن و تجمل. صاحب مؤید نوشته که طم بمعنی علو و طراق بمعنی آوازۀ خوش و طمطراق از این مرکبست. (غیاث) (آنندراج). این کلمه صوره عربیست. در قاموس نیافتم. کلمه طمطراک در بیت ذیل ِ بندار رازی آمده است:
مرا گویند زن کن زآنکه اندر دل هلاک آیی
عروسک پرجهیزک پر ز جامه طمطراک آیی.
گویی ازبهرحرمت علم است
اینهمه طمطراق و جنگ و سمند.
سنائی.
مرا بمنزل الا الذین فرودآورد
فروگشای ز من طمطراق الشعرا.
خاقانی.
گفتمی از لطف تو جزوی ز صد
گر نبودی طمطراق چشم بد.
مولوی.
زین لسان الطیر علم آموختند
طمطراق سروری اندوختند.
مولوی.
وز غلو خلق و مکث و طمطراق
تافت بر آن مار خورشید عراق.
مولوی.
خود کسی کاین سعادتش باشد
هست شاهی و طمطراقش نیست.
ابن یمین.
- امثال:
ای خداوندان طاق و طمطراق نمی آزرد طلاق
لغت نامه دهخدا

طمطراق

طمطراق
جلال، شکوه، شوکت، تجمل، دبدبه، طنطنه، کوکبه، تکبر، خودنمایی، کروفر، سروصدا، هیاهو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

طرمطراق

طرمطراق
ابوعبدالله محمد بن ابی بکر جرجانی، ملقب به طرمطراق. نویسنده و شاعری ظریف و فاضلی از اعیان عمال بخارا است و نام وی در ضمن ترجمه احوال هرثمی گذشت.
سیدابوجعفر موسوی این شعر را که ابوعبدالله در نزد وی انشاء کرده است برای او روایت کرده است:
نصیبنا من طول آمالنا
تعسف فی خدمه دائبه
و حاصل الذل بلاطائل
و الشأن فی منظر العاقبه.
و این ابیات از اشعار ظریف و ملیح وی درباره پسری از فرزندان موالی بخاراست که شاعر به عشق وی گرفتار بوده است:
انا و الصبر فقد بشرنی
نائب المسک بصفحات العتیق
سنه اخری و قد اخرجنی
شعر خدیک من العقد الوثیق.
و ابوسعد نصر بن یعقوب این ابیات را از قصیدۀ وی در وصف خرگاه برای من انشاد کرده است:
کأنه سحب من فضه ضربت
و زینت بدنانیر مفاصله
ان قر لیل کفی النیران ساکنه
او جاد غیث فلن یغشاه هاطله
لاتحذر الهدم فیه حین تنزله
اذا توالت علی بیت زلازله.
(یتیمهالدهر ثعالبی ج 4 ص 78).
و رجوع به ص 61 همان جلد شود
لغت نامه دهخدا

مطراق

مطراق
مطراق الشی ٔ، پیرو و مانند و نظیر چیزی، یقال هذا مطراق هذا، ای تلوه و نظیره. ج، مطاریق. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، پتک و چکش و مطرقه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مطرقه شود
لغت نامه دهخدا

امتراق

امتراق
شتاب گذشتن تیر از نشانه. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بشتاب گذشتن تیر. (از متن اللغه). بشتاب بیرون رفتن. گویند: امترق من البیت، آنگاه که بشتاب بیرون رود. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا