جدول جو
جدول جو

معنی روان شدن

روان شدن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس
روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
تصویری از روان شدن
تصویر روان شدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با روان شدن

روان شدن

روان شدن
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن:
ببود آن شب و بامداد پگاه
به ایوان روان شد به نزدیک شاه.
فردوسی.
و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه).
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی.
نظامی.
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه.
نظامی.
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا به دشت.
مولوی (مثنوی).
روان شد به مهمانسرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر.
سعدی (بوستان).
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صد هزار حسرت از آنجا روان شود.
سعدی.
و رجوع به روان شود.
- از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) :
ندارم حالیا زین بیش پروای
وداعی کن روان شو از سر پای.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56).
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا.
خاقانی.
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون می رفت و سر می برد چون گوی.
نظامی.
آه سردی برکشید آن ماهروی
آب از چشمش روان شد همچو جوی.
مولوی (مثنوی).
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بی خویش او.
مولوی (مثنوی).
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.
مولوی (مثنوی).
شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست
از پارس می رود به خراسان سفینه ای.
سعدی.
چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.
سعدی.
ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود
روان شد گریه های خنده آلود.
زلالی (از آنندراج).
ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش
عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش.
طالب آملی (از آنندراج).
، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
لغت نامه دهخدا

روانه شدن

روانه شدن
روان شدن، رفتن، راهی شدن، به راه افتادن، روانه گشتن
روانه شدن
فرهنگ فارسی عمید

روانه شدن

روانه شدن
رفتن. راهی شدن. براه افتادن. فرستاده شدن. روان شدن:
برون کن از دل اندوه زمانه
مگر خوشدل شوی زینجا روانه.
ناصرخسرو.
و یعقوب با پسران روانه شدند. (قصص الانبیاء). چون این نامه روانه شد ولایت قسمت کردند. (راحه الصدور راوندی).
روانه شد چو سیمین کوه درحال
درافکنده به کوه آواز خلخال.
نظامی.
چو برزد آتش مشرق زبانه
ملک چون آب شد زانجا روانه.
نظامی.
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رای تو عالم آرایم.
نظامی.
بر درازگوش نشستند و بطرف شهر بخارا روانه شدند. (انیس الطالبین ص 35). و رجوع به روانه و روان شدن شود، جاری شدن. جریان پیدا کردن. روان شدن:
به طرف هر چمن سروی جوانه
به هر جویی شده آبی روانه.
نظامی.
و رجوع به روان شدن شود
لغت نامه دهخدا

روشن شدن

روشن شدن
تابان گشتن. درخشان شدن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف) :
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی.
شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود
مرد چون دانا شوددل در برش دریا شود.
ناصرخسرو.
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.
- روشن شدن انگور، نیک رسیده و پخته شدن آن. (یادداشت مؤلف) :
چو روشن شد انگور همچون چراغ
بکردند انگور هولک به باغ.
صیدلانی (از اسدی).
- روشن شدن (بودن) چشم یا دیده، قرور. قره. (دهار). به نور آمدن آن. از نابینایی و تاربینایی درآمدن آن:
آنکس که گرش اعمی در خواب ببیند
روشن شودش دیده ز پرنور جمالش.
ناصرخسرو.
- ، کنایه از رسیدن نشاط و خوشحالی و برق شادی در دیده در نتیجۀ یک خبر یا پیش آمد یا امر خوش، چون بازگشتن مسافر از غربت و بدنیا آمدن فرزند: چشمهامان روشن. چشمهاتان روشن. رجوع به مادۀ چشم روشن شدن شود.
- روشن شدن دل و رای، کنایه ازشادمان گشتن. مسرور شدن:
بجایی بگویم سخنهای تو
که روشن شود زو دل و رای تو.
فردوسی.
، افروختن. فروختن. افروخته شدن. برافروختن. اشتعال. مشتعل شدن. وقود. مقابل خاموش شدن. (یادداشت مؤلف) :
یک داغ دل بس است برای قبیله ای
روشن شود هزار چراغ از فتیله ای.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- روشن شدن سواد، روشن کردن سواد. ملکۀ خواندن بهم رساندن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب ’روشن کردن سواد’ در ذیل مادۀ روشن کردن شود.
، وضوح. (تاج المصادربیهقی) (دهار). آشکار شدن. مقابل پنهان شدن. مقابل مخفی شدن. (از یادداشت مؤلف). معلوم شدن. پیداآمدن. پدیدار گشتن. واضح شدن:
ساکن و صابر گشتم که مرا روشن شد
که نبود آنکه خداوند جهاندار نخواست.
مسعودسعد.
روشن شد که بنای سخن ایشان بر هوا بود. (کلیله و دمنه). پس از این جای، روشن میشودکی... (سندبادنامه).
گر خاک مرده بازکنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ.
سعدی.
بیار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن.
حافظ.
- روشن شدن کار یا حال یا وضعی، از میان رفتن ابهام و اشکال آن. زایل شدن موانع و ابهامات آن. آشکار شدن حقیقت و ماهیت آن. (یادداشت مؤلف) : معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی).
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد.
حافظ.
، صبح شدن. روز شدن. (یادداشت مؤلف) :
چو روشن شود نامه پاسخ کنیم
به دیدار تو روز فرخ کنیم.
فردوسی.
چون روشن شد بار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204).
، در اصطلاح میخوارگان، کنایه از شراب خوردن و حالت خوشی و مستی پیدا کردن است
لغت نامه دهخدا

جوان شدن

جوان شدن
اگر جوانی درخواب بیند که پیر گردیده بود، دلیل که علم و ادب آموزد. جابر مغربی
اگر کسی بیند که جوان شد و محاسن سفید او سیاه شد، دلیل که فروماید شود. اگر جوان مجهول را بیند، دلیل که از دشمن خواری بیند و مرادش برنیاید. اگر بیند جوانی پیر شده است، دلیل که حرمتش زیاده شود و زنان نیز در این معنی، چون مردان باشند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب