جدول جو
جدول جو

معنی چل

چل
احمق، کودن، کم خرد، ابله، انوک، تپنکوز، خام ریش، دنگ، کهسله، تاریک مغز، دنگل، غمر، کردنگ، بی عقل، فغاک، خرطبع، کانا، گول، گردنگل، بدخرد، کم عقل، خل، ریش کاو، شیشه گردن، کاغه، سبک رای، دبنگ، غتفره، نابخرد، لاده
مخفّف واژه چهل، برای مثال به صورت آدمی شد قطرۀ آب / که چل روزش قرار اندر رحم ماند ی و گر چل ساله را عقل و ادب نیست / به تحقیقش نشاید آدمی خواند (سعدی - ۱۵۹)
تصویری از چل
تصویر چل
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با چل

چل

چل
بند، سد، بندی از چوب یا سنگ و خاک که جلوی آب می بندند
اسبی که دو دست یا دست راست و پای چپش سفید باشد
فشرده شدن چیزی آبدار که آب آن بیرون بیاید، فشرده شدن، چَلیدن
چل
فرهنگ فارسی عمید

چل

چل
مخفف چهل هم هست که به عربی اربعین خوانند. (برهان). مخفف چهل. (از جهانگیری) (از رشیدی) (ازانجمن آرا) (از آنندراج). مخفف چهل که عدد معروف است. (غیاث). تعیین عددی به معنی چهل. (ناظم الاطباء). مخفف چهل که در شمار از سلسلۀ عشرات و ده برابر چهار می باشد، چنانکه چل روز به جای چهل روز و چل سال به جای چهل سال و چل شب و چل هزار به جای چهل شب و چهل هزار و نظایر اینها گفته یا نوشته آید:
دگر آنکه گفتی که چل ساله مرد
ز برنا فزونتر نجوید نبرد
ابر میسره چل هزار دگر
همه ناوک انداز و پرخاشخر.
فردوسی.
همی برد بدخواه را بسته دست
ز خویشان او نیز چل بت پرست.
فردوسی.
نقد شش روز از خزانۀ هفت گردون برده ام
گرچه در نقب افکنی چل شب کران آورده ام.
خاقانی.
بزرگ امید چون گلبرگ بشگفت
چهل قصه به چل نکته فروگفت.
نظامی.
به صورت آدمی شد قطرۀ آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
و گر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند.
سعدی.
علم وفضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد.
حافظ.
چل سال بیش رفت که من لاف می زنم
کز چاکران پیرمغان کمترین منم.
حافظ.
رجوع به چهل شود
لغت نامه دهخدا

چل

چل
اسبی است که دست راست و پای چپ او سفید باشد. (برهان). اسبی بود که دست راست و پای چپ آن سفید باشد و آن را اشکل و اشکیل نیز نامند. (جهانگیری) (رشیدی). اسبی که دست راست و پای چپ او سفید باشدو آن را اشکیل خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسب دست راست و پای چپ سفید. (ناظم الاطباء) :
کلوس کج دم و چپ شوره پشت آدم گیر
یسار عقرب و چل سم سفید کام سیاه.
(از جهانگیری).
رجوع به اشکل و اشکیل شود
مردم کم عقل و نادان و احمق و گول. (برهان) (از ناظم الاطباء). بی عقل و احمق و گول. (جهانگیری) (از رشیدی). احمق و خفیف العقل. (انجمن آرا) (آنندراج). احمق. (غیاث). دیوانه. خُل. خلک. سبک مغز. سفیه. کودن
لغت نامه دهخدا

چل

چل
در لهجۀ قزوین، چوبها و نخی که در فاصله دو چرخ پنبه ریسی است، در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به غربال بزرگی اطلاق شود که سوراخهای فراخ دارد و بیشتر در پاک کردن گندم یا جو از کاه و خاشاک به کار رود
لغت نامه دهخدا

چل

چل
دهی است از دهستان میرزاوند بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد که در 42 هزارگزی شمال خاوری راه شوسۀ خرم آباد به اندیمشک واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 273 تن سکنه دارد. آبش از چشمۀ چل. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان فرشبافی و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ میرزاوند می باشند و برای تعلیف احشام به ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا