جدول جو
جدول جو

معنی چانه

چانه
قسمت جلوآمدۀ آروارۀ زیرین، زنخ
گلولۀ خمیر به اندازه ای که یک نان از آن پخته شود، زواله
چانه انداختن: چانه زدن، کنایه از بسیار سخن گفتن، پرحرفی کردن، حرف زدن زیاد در موقع خرید و فروش برای کم کردن یا زیاد کردن قیمت
چانه جنباندن: چانه زدن، کنایه از بسیار سخن گفتن، پرحرفی کردن، حرف زدن زیاد در موقع خرید و فروش برای کم کردن یا زیاد کردن قیمت
چانه زدن: کنایه از بسیار سخن گفتن، پرحرفی کردن، حرف زدن زیاد در موقع خرید و فروش برای کم کردن یا زیاد کردن قیمت
چانه گرفتن: گلوله کردن خمیر به اندازۀ یک نان
تصویری از چانه
تصویر چانه
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با چانه

چانه

چانه
استخوان زنخ، فک اسفل
چانه خود را خسته کردن: حرف های بی نتیجه زدن
چانه
فرهنگ فارسی معین

چانه

چانه
فک اسفل. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موضع ریش برآوردن. (برهان) (آنندراج). محل ریش برآوردن باشد. (ناظم الاطباء). بعربی ذقن گویند. (برهان) (آنندراج). مَنَه. زَفَر. استخوان زنخ. (جهانگیری) (انجمن آرا) ، غبغب. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گرداگرد دهان. (غیاث) (ناظم الاطباء). زنخ. زنخدان. چونه (به لهجۀ تهرانیان و مردم بعض ولایات ایران). چَنَه (در تداول اهالی خراسان) :
شکر حق گوید ترا ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم وآن نوا.
مولوی (از انجمن آرا).
، گلوله خمیری که یک نان از آن پخته شود. (برهان). گلوله آرد خمیرکرده بود که از آن نان پزند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). وآن را زَوالَه نیز گویند. (جهانگیری). خمیری که برای نان پختن یا رشته بریدن گلوله کنند. گنده. چونه، سخن منش بود. (فرهنگ اسدی). کنایه از حرف و سخن هم هست. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). حرف. (ناظم الاطباء). نثر در مقابل نظم:
یک شبانروز اندر آن خانه
گاه چامه سرود و گه چانه.
؟ (از فرهنگ اسدی).
، سخن یاوه و سخن بی جا، جام و پیاله، تقطیر و چکانیدگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

چانه

چانه
چنه، حنک، ذقن، زنخدان، زنخ، چونه، گلوله خمیر، سخن منثور
متضاد: شعر، چامه، سخن منظوم، پرگویی، تخفیف گیری
متضاد: مکاس
فرهنگ واژه مترادف متضاد