جدول جو
جدول جو

معنی عاجز آمدن

عاجز آمدن
ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
تصویری از عاجز آمدن
تصویر عاجز آمدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با عاجز آمدن

عاجز آمدن

عاجز آمدن
ناتوان شدن ضعیف گشتن، فرو ماندن درماندن خسته شدن
عاجز آمدن
فرهنگ لغت هوشیار

عاجز آمدن

عاجز آمدن
ناتوان ماندن. قادر نبودن. توانا نبودن: چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی).
آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند
در حرب روز بدر بدو داد رایتش.
ناصرخسرو.
رشته تایکتاست آن را زور زالی بگسلد
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر.
سنائی.
دعوی طبابت کردند و از معالجه ها عاجز آمدند. (مجالس سعدی ص 14). جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت عاجزآمدی. (گلستان). رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا

عاجز کردن

عاجز کردن
ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن
عاجز کردن
فرهنگ فارسی عمید

عاجز کردن

عاجز کردن
بیچاره کردن درمانده کردن ناتوان ساختن ضعیف کردن
عاجز کردن
فرهنگ لغت هوشیار

حاجت آمدن

حاجت آمدن
ضرورت پیدا کردن. لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز افتادن: شعر در او (مسعود) نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. (تاریخ بیهقی). حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی). هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). اگر آید حاجت، مردم گرم مزاج را، بخوردن شراب، با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه) ، ضرورت. ضرور. دربایست. اندربایست. (دهار) : اگر رام وخوش پشت نباشد بیم میکند در وقت، و وقتیکه حاجت آیدمیرمد. (تاریخ بیهقی). خداوند را خود مقرر است بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا

عاجز کردن

عاجز کردن
درمانده کردن. ناتوان ساختن:
کمالت عاجزم کرد و عجب نیست
که تو هم عاجزی اندر کمالت.
خاقانی.
موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. (مجالس سعدی ص 23)
لغت نامه دهخدا

راجح آمدن

راجح آمدن
چربیدن. (ناظم الاطباء) ، گران گشتن. و افزون آمدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

واجب آمدن

واجب آمدن
لازم بودن. واجب شدن. لازم شدن: آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی).
که کرمشان به عطسه ماندراست
کاید الحمد واجب آخر کار.
خاقانی.
واجب آمد چونکه بردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او.
مولوی.
پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان).
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق.
اوحدی
لغت نامه دهخدا