جدول جو
جدول جو

معنی دشمن شکن

دشمن شکن
کسی که دشمن را شکست دهد و بر او چیره شود، شکنندۀ دشمن
تصویری از دشمن شکن
تصویر دشمن شکن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با دشمن شکن

دشمن شکن

دشمن شکن
شکننده دشمن. خصم شکن. عدومال. آنکه بر دشمن چیره می گردد. (ناظم الاطباء). کسی که خصم را مغلوب سازد. و رجوع به دشمن شکنی شود
لغت نامه دهخدا

دشمن شکر

دشمن شکر
دشمن شکرنده، کسی که دشمن خود را درهم شکند و خرد کند
دشمن شکر
فرهنگ فارسی عمید

دشمن فکن

دشمن فکن
فکننده دشمن. که دشمن را بر زمین افکند. مغلوب کننده خصم:
دین پرور اعدا شکن
روزی ده دشمن فکن.
ناصرخسرو.
آن خداوندی که اندر جملۀ روی زمین
دوست انگیزی نیامد همچو تو دشمن فکن.
سوزنی.
و رجوع به دشمن افکن شود
لغت نامه دهخدا

دشمن شکنی

دشمن شکنی
عمل دشمن شکن. دشمن شکری. هزیمت دادن دشمن را و مغلوب و عاجز ساختن او را. (آنندراج) : همت او در دشمن شکنی و لذتها بر خویشتن حرام داشتی (اردشیر) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 61)
لغت نامه دهخدا

دشمن شدن

دشمن شدن
عداوت پیدا کردن. مقابل دوست شدن. کینه و خصومت یافتن با کسی: اگر این بنده آن شرایط درخواهد تمام... همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن من شوندی. (تاریخ بیهقی).
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر لیل و نهارش.
ناصرخسرو.
بنشاند آب آذرش بگریزد آب از آذرش
یک رکن او چون دوست شد دشمن شود آن دیگرش.
ناصرخسرو.
گرم دشمن شوی یا دوست گیری
نخواهم دست از دامن گسستن.
سعدی.
من این پاکیزه رویان دوست دارم
وگر دشمن شوندم خلق عالم.
سعدی.
ما را سریست با تو که گر اهل روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم.
سعدی
لغت نامه دهخدا

دشمن گشتن

دشمن گشتن
دشمن شدن. خصومت پیدا کردن. عداوت یافتن:
غریبی دوستی با من گرفته ست
مرا از دوستی گشته ست دشمن.
ناصرخسرو.
دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا
آن زمان کاقبال بی ادبار بینی بر درت.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

دشمن کشی

دشمن کشی
عمل کشتن دشمن. خصم کشی. عدو کشی. قتل عدو:
که بود از پدر دوست انگیزتر
به دشمن کشی تیغ او تیزتر.
نظامی
لغت نامه دهخدا