خواب آلوده بودن. خوابناک بودن، خوابیدن. خفتن. خواب کردن: تا بدارالامن صلح کل رسیدم کبک مست خواب راحت میزند در چنگل شهباز من. صائب (از آنندراج). خواب از آسایش عهد تو غالب شد چنان پای در رفتار هم چون دیده خوابی میزند. حسین ثنائی (از آنندراج). آفت کم است میوۀ شاخ بلند را منصور خواب خوش به سر دار میزند. واله (از آنندراج)
بخواب رفتن. درربودن خواب کسی را: سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است. منوچهری. ترا در بزم شاهان خوش برد خواب ز بنگاه غریبان روی برتاب. نظامی. ظالمی را خفته دیدم نیمروز گفتم این فتنه ست خوابش برده به. سعدی (گلستان). از تشویش دزدان خوابش نبردی. (گلستان). نه گریان و درمانده بودی و خرد که شبها ز دست تو خوابم نبرد. سعدی (بوستان). شب از درد بیچاره خوابش نبرد بخیل اندرش دختری بود خرد. سعدی (بوستان). - امثال: اگر دنیا راآب ببرد او را خواب برده است، این مثل را برای افراد بی اعتناء به امور زنند