جدول جو
جدول جو

معنی حادث شدن

حادث شدن
رخ دادن، روی دادن، اتفاق افتادن، پیدا شدن، پدید آمدن
تصویری از حادث شدن
تصویر حادث شدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با حادث شدن

حادث شدن

حادث شدن
پیش آمدن. روی دادن. اتفاق افتادن. پیداشدن. پدید آمدن. واقع گردیدن. عارض شدن. افتادن. رخ دادن. بنوی پدیدار گشتن. حدوث. دفعهً پیدا آمدن. طاری شدن. وقوع: چاره نمیشناسم از اعلام آنچه حادث شود. (کلیله و دمنه). بر درگاه ملک مهمّات حادث شود که بزیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله ودمنه). جنگهای نابیوسیده... حادث شود. (کلیله و دمنه). شیر... پرسید که چیزی حادث شده است ؟ (کلیله و دمنه). الیسع را به خوارزم رمدی سخت حادث شد. (ترجمه تاریخ یمینی). نصر بن الحسن بن فیروزان بسبب قحطی که در ولایت دیلم حادث شده بود به ولایت ایشان افتاد و همه را آواره کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). به مسامع او رسانیدند که در میان رعیت جمعی حادث شده اند و با صاحب مصر انتماء می کنند. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 398). ابوعلی جامی از خواص ابوعلی سیمجور حکایت کردکه وقتی پیش خوارزمشاه برسالتی رفته بودم پیش از وحشتی که میان ایشان حادث شد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا

حادث شدن

حادث شدن
پدیدآمدن، ظاهر شدن، پیدا شدن، ظهور کردن، ایجاد شدن، به وجود آمدن، خلق شدن، رخ دادن، به وقوع پیوستن، اتفاق افتادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

حاد شدن

حاد شدن
وخیم شدن، خطیر شدن، خطرناک شدن، بحرانی شدن، شدت یافتن، شدید شدن، بغرنج شدن، پیچیده شدن، غامض شدن، دشوار گشتن، مشکل شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

صادر شدن

صادر شدن
سر زدن، فرسته شدن سر زدن صدور یافتن ناشی شدن، فرستاده شدن (جنس)
صادر شدن
فرهنگ لغت هوشیار