آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاجرم، کام ناکام، لابدّ، ناگزر، ناگزران، خوٰاه ناخوٰاه، ناچار، لامحاله، ناگزرد، چار و ناچار، به ناچار، ناگزیر، خوٰاه و ناخوٰاه، ناکام و کام، لاعلاج، خوٰاهی نخوٰاهی
لابد. بناچار: بضرورت بتوان دانست که از آندو تن کدام کس را طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی). اکنون بضرورت بتوان دانست که هرکس که این درجه یافت بر وی واجب گشت که تن خود را زیر سیاست خویش دارد. (تاریخ بیهقی). اگر کسی از آن اعلام دهد بضرورت او را بر آن تصدیق باید داشت. (کلیله و دمنه) ، شکافتن همیان. (منتهی الارب)