جدول جو
جدول جو

معنی روانه شدن

روانه شدن
روان شدن، رفتن، راهی شدن، به راه افتادن، روانه گشتن
تصویری از روانه شدن
تصویر روانه شدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با روانه شدن

روانه شدن

روانه شدن
رفتن. راهی شدن. براه افتادن. فرستاده شدن. روان شدن:
برون کن از دل اندوه زمانه
مگر خوشدل شوی زینجا روانه.
ناصرخسرو.
و یعقوب با پسران روانه شدند. (قصص الانبیاء). چون این نامه روانه شد ولایت قسمت کردند. (راحه الصدور راوندی).
روانه شد چو سیمین کوه درحال
درافکنده به کوه آواز خلخال.
نظامی.
چو برزد آتش مشرق زبانه
ملک چون آب شد زانجا روانه.
نظامی.
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رای تو عالم آرایم.
نظامی.
بر درازگوش نشستند و بطرف شهر بخارا روانه شدند. (انیس الطالبین ص 35). و رجوع به روانه و روان شدن شود، جاری شدن. جریان پیدا کردن. روان شدن:
به طرف هر چمن سروی جوانه
به هر جویی شده آبی روانه.
نظامی.
و رجوع به روان شدن شود
لغت نامه دهخدا

روان شدن

روان شدن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مِثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس
روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
روان شدن
فرهنگ فارسی عمید

روان شدن

روان شدن
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن:
ببود آن شب و بامداد پگاه
به ایوان روان شد به نزدیک شاه.
فردوسی.
و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه).
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی.
نظامی.
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه.
نظامی.
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا به دشت.
مولوی (مثنوی).
روان شد به مهمانسرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر.
سعدی (بوستان).
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صد هزار حسرت از آنجا روان شود.
سعدی.
و رجوع به روان شود.
- از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) :
ندارم حالیا زین بیش پروای
وداعی کن روان شو از سر پای.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56).
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا.
خاقانی.
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون می رفت و سر می برد چون گوی.
نظامی.
آه سردی برکشید آن ماهروی
آب از چشمش روان شد همچو جوی.
مولوی (مثنوی).
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بی خویش او.
مولوی (مثنوی).
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.
مولوی (مثنوی).
شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست
از پارس می رود به خراسان سفینه ای.
سعدی.
چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.
سعدی.
ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود
روان شد گریه های خنده آلود.
زلالی (از آنندراج).
ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش
عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش.
طالب آملی (از آنندراج).
، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
لغت نامه دهخدا

آواره شدن

آواره شدن
دور شدن گم شدن، از خانمان و وطن دور ماندن، یا آواره شدن از تخت و گاه. از سلطنت دور ماندن از تاج و تخت دور ماندن
فرهنگ لغت هوشیار