جدول جو
جدول جو

معنی پی برکشیدن

پی برکشیدن
کنایه از متوقف کردن
کنایه از سرپیچی کردن
بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پی زدن، پی کردن، پی بریدن، پی برگسلیدن
تصویری از پی برکشیدن
تصویر پی برکشیدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با پی برکشیدن

پی برکشیده

پی برکشیده
آنکه پی پای او را برآورده باشند. پی کرده:
سبق برد بر لشکر روم و زنگ
چو بر گور پی برکشیده پلنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا

نای برکشیدن

نای برکشیدن
نواختن نی شیپورزدن: بفرمود تا بر کشیدند نای سپه اندرآمد زهرسو بجای. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار

پای درکشیدن

پای درکشیدن
پای گرد کردن:
دل بپرداز از این خرابه جهان
پای درکش بدامن اعزاز.
سنائی
لغت نامه دهخدا

تیغ برکشیدن

تیغ برکشیدن
تیغ برآوردن. شمشیر و کارد و جز آن از نیام درآوردن کارزار را. آمادۀ ستیز شدن. ستیز و خصومت کردن:
ما خود افتادگان مسکینیم
حاجت تیغ برکشیدن نیست.
سعدی.
جمعی اگر بخون من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم.
سعدی.
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من.
سعدی.
، پرتو افکندن خورشید و ماه و جز آن. تابیدن هر چیز درخشانی. نورافشانی کردن:
سپهدار ایران به فرزانه گفت
که چون برکشد هور تیغ از نهفت.
فردوسی.
چو خور برکشد تیغ هر بامداد
زند بانگی آن بت کشد سرد باد.
اسدی (گرشاسب نامه).
برکشد تیغ آفتاب، آنگه که چرخ
خنجر صبح از میان خواهد کشید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

سر برکشیدن

سر برکشیدن
بیرون آمدن. برزدن. طالع شدن:
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر برکشید.
فردوسی.
چو از خاور او سوی مشرق کشید
ز خاور شب تیره سر برکشید.
فردوسی.
، طغیان کردن. یاغی شدن. سرپیچی کردن:
رهی کز خداوند سر برکشید
ز اندازه پس سرش باید برید.
دقیقی
لغت نامه دهخدا

صف برکشیدن

صف برکشیدن
صف آراستن. صف آرائی کردن:
شهنشاه ایران چو زان گونه دید
برابر همی خواست صف برکشید.
فردوسی.
رجوع به صف شود
لغت نامه دهخدا

نای برکشیدن

نای برکشیدن
نای نواختن. نای دمیدن. شیپور زدن:
بفرمود تا برکشیدندنای
همان سنج و شیپور و هندی درای.
فردوسی.
بفرمود تا برکشیدند نای
سپه اندرآمد ز هر سو بجای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا