جدول جو
جدول جو

معنی بنیاد کردن

بنیاد کردن
بنا کردن، شالوده ریختن، آغاز کردن، دست به کاری زدن
تصویری از بنیاد کردن
تصویر بنیاد کردن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بنیاد کردن

بنیاد کردن

بنیاد کردن
شالده نهادن. تأسیس. (فرهنگ فارسی معین). اساس قرار دادن:
ز دارندۀ دادگر یاد کن
خرد را بدین یاد بنیاد کن.
فردوسی.
نخست از جهان آفرین یاد کن
پرستش بر این یاد بنیاد کن.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا

بنیاد بردن

بنیاد بردن
بنیاد بردن چیزی را. خراب کردن آن منهدم ساختن
بنیاد بردن
فرهنگ لغت هوشیار

بنیان کردن

بنیان کردن
بنیاد کردن. بنیاد نهادن:
دین حق را مردمی دان جانْش علم و تن عمل
عاقلان مربام حکمت را همین بنیان کنند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

بنیاد کندن

بنیاد کندن
هدم و خراب کردن. (آنندراج). خراب کردن. منهدم ساختن. (فرهنگ فارسی معین) :
بنماید که جفای فلک از دامن دل
دست کوته نکند تا نکند بنیادم.
سعدی.
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم.
حافظ.
به اشکی توان کند بنیاد غفلت
که یک قطره سیل است خواب گران را.
صائب.
- بنیاد برکندن، خراب کردن. منهدم ساختن. (فرهنگ فارسی معین) :
گر بیخودی مجال دهد اضطراب را
بنیاد برکند دل و جان خراب را.
محمدقلی میلی (از آنندراج) ، دو دائرۀسینۀ اسب، گره های مخارج انگور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، وصله که به لباس یا دلو اضافه کنند تا گشاده شود. (از ذیل اقرب الموارد) ، موی پیچان که میان شکنهای تهیگاه اسب است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بنقه شود
لغت نامه دهخدا

بنیاد بردن

بنیاد بردن
خراب کردن. منهدم کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
پاک کن چهرۀ حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم.
حافظ (دیوان چ غنی ص 216).
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا

بنیان کردن

بنیان کردن
بنا کردن، بنیان نهادن، تاسیس کردن، ساختمان کردن، ساختن
متضاد: ویران کردن، آغاز کردن، آغازیدن، شروع کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد