جدول جو
جدول جو

معنی یاری جستن

یاری جستن
کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن، یاری خواستن
تصویری از یاری جستن
تصویر یاری جستن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با یاری جستن

چاره جستن

چاره جستن
تدبیر کردن. تفکر و تأمل در انجام کاری یا اصلاح امری نمودن:
نشستند دانش پژوهان بهم
یکی چاره جستند بر بیش و کم.
فردوسی.
به اندیشۀ پاک دل را بشست
فراوان ز هر گونه ای چاره جست.
فردوسی.
یکی چارۀ راه دیدار جوی
چه باشی تو بر باره ومن به کوی.
فردوسی.
او... خلاص خود را چاره میجست. (کلیله و دمنه) ، علاج کردن. درصدد علاج برآمدن. درمان کردن. علاج و درمان خواستن:
بدین چاره جستن ترا خواستم
چو دیر آمدی تندی آراستم.
فردوسی
همی چاره جستند از آن اژدها
که تا چین بیابد ز سختی رها.
فردوسی.
بسی چاره جست و ندید اندر آن
همی بود پیچان و لرزان برآن.
فردوسی.
دو مار سیاه از دوکتفش برست
غمی گشت و از هر سویی چاره جست.
فردوسی.
، حیله کردن. فسون کردن. بفریب و نیرنگ توسل جستن. خدعه نمودن:
یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه بنوی درختی بکشت.
فردوسی.
برآنگونه با او همی چاره جست
نهانیش بد بود و رایش درست.
فردوسی.
تو بودی بر این پادشاهی فروغ
همی چاره جستی و گفتی دروغ.
فردوسی.
نه مردی بود چاره جستن بجنگ
نرفتی بسان دلاور نهنگ.
فردوسی.
بسی خیمها کرده بود او درست
مر این خیمهای مرا چاره جست.
عنصری.
زن مهربان چاره ای جست زود
که از چاره جستنش چاره نبود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، دوری گزیدن. جدایی خواستن:
همی خواندش شاه و او چاره جست
همی داشت آن نامۀ شاه سست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

داوری جستن

داوری جستن
محاکمه کردن. بازپرسی کردن:
سپهبد (بهرام چوبینه) ز کژی و گندآوری
نبد آگه از جستن داوری
دو برد یمانی بیکسو نهاد
دو موزه بنامه نکرد ایچ یاد.
فردوسی.
مرا زیبد اندر جهان برتری
نیارد ز من جست کس داوری.
فردوسی.
، جنگ جوئی. جنگ طلبی. جستن رزم و نبرد:
ازیشان نیامد بجز بَتّری
بگرد جهان جستن داوری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

دوری جستن

دوری جستن
دوری کردن. دوری گزیدن. دوری خواستن. اجتناب ورزیدن. اجتناب. احتراز. تحرز. تجنب. (یادداشت مؤلف). استبعاد. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

چاره جستن

چاره جستن
درمان کردن، علاج کردن، چاره طلبیدن، چاره ساختن، تدبیر اندیشیدن، از عهده برآمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد