نمودن. اظهار کردن. بازگفتن. شرح دادن: دبیری را همانگه نزد خود خواند سخن های چو زهر از دل برافشاند ز شهر و با همه شاهان نمون کرد که بی دین چون شد و زنهارچون خورد. فخرالدین اسعد
اثر کردن. (یادداشت مؤلف). به نظر آمدن: روزه به من نمود نمی کند. آن چند لحظه به قدر یک سال برای من نمود کرد. (یادداشت مؤلف) ، جلوه کردن. جلب توجه کردن. در نظر دیگران آمدن: اگر شمابخواهید در تهران نمودی کنید و جلالت قدر شما را مردم بفهمند. (دیوان صفی علیشاه از فرهنگ فارسی معین)
تجدید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اجداد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تجدید کردن. از سر گرفتن. باز شروع کردن: من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه. رودکی. کنون داستان کهن نو کنم سخنهای شیرین و خسرو کنم. فردوسی. کنون از مداین سخن نو کنم سخنها ز ایوان خسرو کنم. فردوسی. کنون آمدی با دل پر سخن که من نو کنم روزگار کهن. فردوسی. کنون رزم ارجاسب را نو کنیم به طبع روان باغ بی خو کنیم. فردوسی. ، تازه کردن. زنده کردن. رواج و رونق دادن: مگر زو ببینی یکی نامدار کجا نو کند نام اسفندیار. فردوسی. نو کن سخنی را که کهن شد به معانی چون خاک کهن را به بهار ابر گهر بار. ناصرخسرو. ، شاداب کردن. جوان و زیبا کردن. آراستن و زینت دادن: سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی. سر شهریاری همی نو کنی تن پارس باید که بی خو کنی. فردوسی. کهن باغ را وقت نو کردن است نوان را حساب درو کردن است. نظامی. ، عوض کردن. تبدیل کردن: ترا خلقان شد این جامه ز طاعت جامۀنو کن که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان. ناصرخسرو. ، در اصطلاح حسابداری و بانکی، تازه کردن و تمدید کردن سند یا قرارداد یا سفته ای