بچۀ آتش پرست. (ناظم الاطباء). بچۀ مغ. فرزند مغ. ج، مغبچگان: من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک مغبچه ای ز هرطرف می زندم به چنگ و دف. حافظ. مغبچه ای می گذشت راهزن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد. حافظ. پیری آنجابه آتش افروزی به ادب گرد پیر مغبچگان. هاتف. ، بچۀ میکده. (ناظم الاطباء). پسر بچه ای که در میکده ها خدمت کند: در کنج خرابات یکی مغبچه دیدیم در پیش رخش سربنهادیم دگر بار آن دل که به صد حیله ز خوبان بربودیم در دست یکی مغبچه دادیم دگربار. فخرالدین عراقی. گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را. حافظ. آمد افسوس کنان مغبچۀ باده فروش گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده. حافظ. گر شوند آگه از اندیشۀ ما مغبچگان بعد از این خرقۀ صوفی به گرو نستانند. حافظ. نامۀ تعزیت دختر رز بنویسید تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند. حافظ. و رجوع به مغ و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی تألیف دکتر معین چ 1 ص 277 و 278 شود
توله سگ. بچۀ سگ. (ناظم الاطباء). توله: نهاده اند زن و بچۀ من از سرما بسان سگ بچه بتفوز بر در سوراخ. سوزنی. پس سگ بچه ای بخانه برد و مدتی در خانه تعهد میکرد. (سندبادنامه ص 192)