جدول جو
جدول جو

معنی سال خورد

سال خورد
سال دیده، سالمند، کهنسال، بزرگسال، کلان سال، پیر، برای مثال برآورد سر سال خورد از نهفت / نگر تا چه پیرانه گفت (سعدی۱ - ۱۸۲)، آنکه یا آنچه سال های بسیار بر او گذشته باشد، دیرینه، کهنه، برای مثال ز تدبیر پیر کهن برمگرد / که کارآزموده بود سال خورد (سعدی۱ - ۷۴)
تصویری از سال خورد
تصویر سال خورد
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سال خورد

سال خورده

سال خورده
سال خورد، برای مِثال دهقان سال خورده چه خوش گفت با پسر / کای نور دیده به جز از کشته ندروی (حافظ - ۹۷۰)
سال خورده
فرهنگ فارسی عمید

سال نورد

سال نورد
درهم نوردندۀ سال. طی کننده سال. سال پیما:
ویحک ای آسمان سال نورد
کی رهیم از حریق این مأجور؟
مسعودسعد (دیوان چ عبدالرسولی ص 269)
لغت نامه دهخدا

سال خرد

سال خرد
دختر یا پسر که کمتر از پنج سال داشته باشد، تحویل سال، هنگام تحویل سال، گردش سال، برای مِثال گریان به یاد روی تو رفتم ازاین جهان / چو طفل سال خرد که گریان به خواب شد (محمدقلی سلیم - لغتنامه - سال خرد)
سال خرد
فرهنگ فارسی عمید

سال خرد

سال خرد
قلب خردسال. (آنندراج) :
گریان بیاد روی تو رفتم از این جهان
چون طفل سال خرد که گریان بخواب شد.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
، کنایه از کهنه و دیرینه و پیر:
چنارسال خرد و سرو نوخیز
بهم نشناختی بیننده ای نیز.
عرفی (از آنندراج).
رجوع به سالخورده شود
لغت نامه دهخدا

سالخورد

سالخورد
بسیار سال. پیر. معمر و او را سالخورده هم میگویند. (برهان). بسیارسال برخلاف خورده سال. صاحب بهار عجم سال خورد را بواو نوشتن در رسم الخط خطا دانسته. (آنندراج). پیر. (غیاث). پیر فرتوت. (رشیدی). معمر. سالدیده. (استینگاس ص 642) :
سرد است روزگار و دل از مهر سرد نی
می سالخورد باید و ما سالخورد نی.
شاکر بخاری.
چه گفت آن سرایندۀ سالخورد
چو اندرز نوشین روان یاد کرد.
فردوسی.
چو من هست گودرز را سالخورد
دگر پور هفتاد و شش شیرمرد.
فردوسی.
زمانۀ بدین خواجۀ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد.
فردوسی.
اگر چه کسی سالخوردست و پیر
بسان جوان موی دارد چو قیر.
اسدی.
ای مادر نامهربان هم سالخورد و هم جوان.
ناصرخسرو.
فلک دایۀ سالخورد است و در بر
زمین را چوطفل زمن ران نماید.
خاقانی.
جان پاکش بباغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت.
خاقانی.
بیارائیم فردا مجلسی نو
بباده ی ْ سالخورد و نرگسی نو.
نظامی.
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد.
نظامی.
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخسارۀ سرخ گل گشت زرد.
نظامی.
ز تدبیر پیر کهن برمگرد
که کار آزموده بود سالخورد.
سعدی (بوستان).
برآورد سر سالخورداز نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت.
سعدی (بوستان).
کاین فلکی منحنی سالخورد
قد الف دال مرا دال کرد.
خواجوی کرمانی.
و رجوع به سالخورده شود، کهنه و دیرینه. (برهان) (آنندراج). کهنه. (غیاث). کهنه و دیرینه. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا