کنایه از متشرع. (آنندراج). صفت کسی که به پرورش دین همت گمارد. ترویج کننده دین: قوام دین پیغمبرملک محمود دین پرور ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما. فرخی. ملک بوسعید آفتاب سعادت جهاندار و دین پرور و دادگستر. فرخی. خدای حکم چنان کرده بود کان بت را ز جای برکند آن شهریار دین پرور. فرخی. کجا معاویه و کو یزید و کو هشام کجاست عمر عبدالعزیز دین پرور. ناصرخسرو. پادشاه میمون عالم عادل دادگستر دین پرور. (سندبادنامه ص 342). گروهی بر آن کوه دین پروران مسلمان فارع زپیغمبران. نظامی. بصدقی که روید ز دین پروران به وحیی که آید به پیغمبران. نظامی. تو دین پروری خصم کین پرور است. فرشته دگر اهرمن دیگر است. نظامی. بدامن پاکی دین پرورانت بصاحب سری پیغمبرانت. نظامی. چنین پادشاهان که دین پرورند ببازوی دین گوی دولت برند. سعدی. جهانبان و دین پرور و دادگر نیامد چو بوبکر بعد از عمر. سعدی. و دایم موقر... و سرور دین پرور باد. (تاریخ قم ص 4)
رذل پرور. که به پرورش دونان بپردازد: بخاییدش از کینه دندان به زهر که دون پرور است این فرومایه دهر. سعدی (بوستان). زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل پرست ستاره نیست مگر دون نواز و دون پرور. قاآنی. - امثال: دنیا دون پرور است. (امثال و حکم دهخدا). - روزگار یا گردون یا دهر دون پرور، روزگار سفله پرور: من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم. حافظ. سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش مذاق حرص و آز ایدون بشو از تلخ و از شورش. حافظ. ز دست ف تنه این اختران بی معنی ز دام عشوۀ این روزگار دون پرور. ؟
عمل دین پرور. پرورش دادن دین. عمل کردن به دین: نکردی خدای جهان را سپاس نبودی بدین پروری رهشناس. دقیقی. ترا کآمدستی به پیغمبری پذیرفتم از راه دین پروری. نظامی. چو آمد گه دعوی و داوری بدانش نمایی و دین پروری. نظامی. نگفت از سر داد و دین پروری سخن چون بیابانیان سرسری. نظامی. جفا نه شیوۀ دین پروری بود حاشا همه کرامت و لطف است شرع یزدانی. حافظ. و رجوع به دین پرور شود