هر آلتی که در راس آن دو میله بشکل دو انگشت باشد، نوعی پیکان دارای دو شعبه دو شاخ، یکی از آلات شکنجه و آن چوبی است دارای دو شعبه که آنرا بر گردن مجرمان گذارند
هر چیز که دارای دو شاخ باشد. (ناظم الاطباء) : گاو دوشاخه، آنکه دارای دو شعبه و سر بود: درخت دو شاخه. (یادداشت مؤلف) ، هر چه دارای دوشعبه باشد. دوپر. دوپره. دوشاخ. دوزبانه. (یادداشت مؤلف) : تنش بخاید شاخ دوشاخۀ ناهید زهش بمالد گوش دوگوشۀ بهرام. (سندبادنامه ص 12). دوشاخه سر کلک یک شاخ کرد فلک را به فرهنگ سوراخ کرد. نظامی. ، چوب یا فلز دوشاخ که برای راست کردن درختی یا شاخی ازآن در زمین فروبرند. مِرزَح. (یادداشت مؤلف) ، چوبی را گویند که دوشاخ داشته باشد و آن رابر گردن مجرمان و گناهکاران گذارند. (برهان) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری) (از لغت محلی شوشتر). دوشاخ. چوبی که یک سر آن به دو شعبه شود و آن را بر گردن گناهکار نهند شکنجه را یا اقرارگیری را یا افشاء رازی را: شه کنده نهاد سرو سیمین تن را زین واقعه شیون است مرد و زن را افسوس که در کنده بخواهد سودن پایی که دوشاخه بود صد گردن را. مهستی گنجوی (از آنندراج). ، نوعی از پیکان دوشاخ. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ازلغت محلی شوشتر). جنسی است از پیکان. آن تیر که پیکانش دارای دوشاخ بود. (از شرفنامۀ منیری) : پیکان دوشاخه. هلال. (منتهی الارب). - دو شاخه گشا، تیرانداز. آن که خدنگ دوشاخه اندازد: دوشاخه گشایان نخجیرگاه به فحلان نخجیر یابند راه. نظامی. ، قسمی شمعدان. لالۀ بلورین. (یادداشت مؤلف) ، دار و صلیب. (ناظم الاطباء). رجوع به دوشاخ شود. - دوشاخه کردن، کنایه از بر دار کشیدن است. (از ناظم الاطباء). نوعی از تعزیر است. (آنندراج). ، کنایه ازپاهای محبوب. (لغت محلی شوشتر) ، دو میلۀ فلزی که یک سر آنها در داخل مقر و محفظه ای قرار دارد و سر دیگر آنها آزاد است و آن را در پریز برق قرار دهند روشن شدن لامپ و اتو و رادیو و تلویزیون و دیگر وسایل برقی را
حیوانی که دو سرو بر سر دارد. ذوالقرنین. با دو سرو، دوزبان. دوزبانه. دوپر. دوپره. دوشعبه. چیزی که به دوشاخه است: ریش دوشاخ. (یادداشت مؤلف) : سرگرد دارد و ریش دوشاخ کمربند باریک و سینۀ فراخ. فردوسی (در وصف رستم). کلکش چو مرغکی است دویده برآب مشک وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ و تر. عسجدی. بتاب یکسر ناخن قوارۀ مه را دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 51). ، تیر با پیکان دوسر. تیر دوشعبه: از میان دو شاخهای خدنگ جست مقراضۀ فراز آهنگ. نظامی. اژدها دیده بازکرد فراخ کآمد از شست شاه تیر دوشاخ. نظامی. ، نیزه ای که پیکان دوسردارد: طبطاب، دوشاخ یا دو شاخ گوی باز. نوعی چوگان با دو شعبه. (زمخشری). - دوشاخ شدن، دوشاخه شدن. دوزبانه گشتن. به دو شکافته شدن. دوشعبه شدن. (از یادداشت مؤلف) : خطاب کرد که اکتب یا قلم بسم اﷲ، از هیبت این خطاب لرزه بر قلم افتاد و بر خود بشکافت و دوشاخ شد. (قصص الانبیاء ص 13). - کلاه دوشاخ، نوعی کلاه که قسمت فوقانی آن دوشقه داشت و رجال دربار مخصوصاً در عصر غزنویان و دورۀ قاجاریه بر سر می نهاده اند: با قبای سیاه و کلاه دوشاخ پیش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 46). امیر (رض) بر تخت نشست و سالاران و حجاب با کلاههای دوشاخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). ، فلک. آلت شکنجه. چوبی دارای دوشعبه یا شاخه، تعذیب متهم یا گناهکار را و بیشتر اقرار جرم یا اظهار رازی را. (از یادداشت مؤلف). - دوشاخ نهادن، در دوشاخ گذاردن: و او را گرفت و دوشاخ نهاد بعد ازاقرار و اعتراف او به اعلام آن ایلچی به حضرت روان کرد. (تاریخ جهانگشای جوینی). و آنجا نیز جماعتی مغولان را که با او گرد تیمور اتفاق کرده بودند بگرفتند ودوشاخ نهادند. (تاریخ جهانگشای جوینی). مبالغت نمودتا او را بگرفتند و دوشاخ نهادند. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به دوشاخه شود. ، دار و صلیب. (ناظم الاطباء). صلیب. چلیپ. چلیپا. خاچ. دار. دوشاخه. (یادداشت مؤلف) : زآنکه کرده ست قهر الااﷲ عقل را بر دوشاخ لا بردار. سنایی. ، کمربند طلاکوب. (ناظم الاطباء)