جدول جو
جدول جو

معنی دامن چیدن

دامن چیدن
کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن
تصویری از دامن چیدن
تصویر دامن چیدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با دامن چیدن

دامن چیدن

دامن چیدن
قطع کردن و بریدن دامن، کناره کردن. (آنندراج) (غیاث). تلبب. (منتهی الارب).
- دامن اندرچیدن، دوری کردن. کناره گرفتن. گذشتن:
دامن اندرچین بساط احتشام کس مبین
گردن اندرکش قفای امتحان کس مخور.
خاقانی.
- دامن درچیدن، کناره گرفتن:
تا کی کشی بناز و کشی دامن
دامن دمی ز ناز و کشی درچین.
ناصرخسرو.
اهل فتنه و اصحاب بدعت سر در گریبان کشیدند و از طلب فضول دامن درچیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436)
لغت نامه دهخدا

دامن کشیدن

دامن کشیدن
اعراض کردن اجتناب نمودن از چیزی، ترک صحبت نمودن
دامن کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار

دامن برچیدن

دامن برچیدن
کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، برای مِثال دامن اندرچین بساط احتشام کس مبین / گردن اندرکش قفای امتحان کس مخور (خاقانی - ۷۷۶)
دامن برچیدن
فرهنگ فارسی عمید

دامن درچیدن

دامن درچیدن
کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامَن برچیدن
دامن درچیدن
فرهنگ فارسی عمید

دامن کشیدن

دامن کشیدن
دامن بر زمین کشیدن هنگام رفتن، کنایه از راه رفتن با ناز و تکبر، کنایه از اعراض کردن و خود را از کسی یا چیزی دور داشتن
دامن کشیدن
فرهنگ فارسی عمید

دامن کشیدن

دامن کشیدن
ذیل جامه بر زمین فروهلیده رفتن، رفتن بناز و تکبر. خرامیدن بفخر و ناز و تبختر:
همتم دامنی کشد ز شرف
هر کجا چرخ را گریبانیست.
مسعودسعد.
، فراهم گرفتن دامن. برچیدن دامن ، فروتنی کردن. تواضع نمودن، کنایه از اجتناب نمودن و اعراض کردن بود از چیزی. (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر). رو گرداندن.
- دامن کسی یا چیزی کشیدن، در اوآویختن بخواهش. دست در او زدن بخواهانی:
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد.
سعدی.
- ، متوجه ساختن کسی را به مطلبی یا امری آنگاه که سخن نتوان گفتن یا نشاید گفتن. نمودن علامتی متوجه کردن صاحب دامن را بسوی خود یا بدرک مطلبی و موضوعی یا تحریک و تشویق کردن وی بگفتن چیزی و یا کردن کاری و یا بباز داشتن از ارتکاب عملی و یا گفتن سخنی.
- دامن کشیدن از، دوری جستن از. اعراض کردن از. ترک گفتن. خویشتن را دورداشتن از. (بهار عجم) :
بر آن گروه بخندد خرد که بر بدنی
که روح دامن ازو درکشیده می گریند.
عقیقی سمرقندی.
خاقانی اگر نه اهل جستی
دامن ز جهان کشیده بودی.
خاقانی.
نباید از منت دامن کشیدن
بحالت بهترک زین باز دیدن.
نظامی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند وعبقری.
سعدی.
بازآ که چشم بد ز رخت دفع می کند
ای تازه گل که دامن ازین خار می کشی.
حافظ.
بوحدت داغ دارد از دوئیها الفت یارم
که سر زد از گریبان من و دامن کشید از من.
رایج.
نی همین می رمد آن نوگل خندان از من
می کشد خار درین بادیه دامن از من.
کلیم.
نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 44 شود.
- دامن کشیدن بر...، گذشتن. ترک کردن:
تو آگهی که مرا اینقدر قناعت هست
که بر متاع غرور جهان کشم دامن.
عبدالواسع جبلی.
- دامن کشیدن به...، رفتن به.... خرامیدن به:
در جهان کش بسروری دامن
برفلک نه بافتخار قدم.
مسعودسعد.
- دامن کشیدن در...، براه آن رفتن. ملازم آن شدن:
چون بود اکراه با چندین خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی.
مولوی
لغت نامه دهخدا